- بیا اینو بگیریم ببریم واسه شام.
[میم خطاب به من با اشاره به کبوتری که جلوتر از ما روی چمن یکی از باغچه های باغ ارم جست و خیز میکند]
- بیا اینو بگیریم ببریم واسه شام.
[میم خطاب به من با اشاره به کبوتری که جلوتر از ما روی چمن یکی از باغچه های باغ ارم جست و خیز میکند]
وقتی میگویم من آدم کار گروهی نیستم، یعنی همین که کل همکاران دارند برای گرفتن استاندارد ایزو ۹ هزار و فلان برای درمانگاه خودکشیی می کنند و من واقعنی دُونت گیو اِ شِت.
مثلا من همان دختر روستایی باشم که صبح ها بعد از نماز صبح می رود شیر گاو ها را می دوشد و تخم مرغ ها را جمع میکند دِ بدو می رود مدرسه و ظهر ها هنوز از راه نرسیده و ناهار خورده نخورده ظرف ها را زیر منبع آب توی حیاط می شوید و بعد می رود توی گنجه ی خالی زیر رخت خواب ها به درس خواندن و درس خواندن و درس خواندن تا شب و دوباره فردا روز از نو. و تو پسر سرباز یکی از خانه های آن سر آبادی باشی که هر بار بیایی مرخصی، مادرت در کلاس قرآن با این توضیح که از زمان کنکورت ته کمد جا مانده و تو بعد از مرتب کردن وسایلت پیدایش کرده ای و حالا لازمش نداری، یک کتاب تست رشته ی ریاضی بدهد دست مادرم و هیچ کسی هم فضول کار جناب ستوان نشود که چرا تمام کتاب ها جلدشان بد طوری چروک خورده و برگه های نوی نو دارند و چاپ همین امسال هستند؟
داییه از بعد از تصادف از ضعف اعصاب شدید رنج میبره. به طوری که اشتهای خاصی به گرفتن پاچه ی بچه ها پیدا کرده (البته فقط و فقط شفاهی). این قضیه به قدری جدی شده بزرگترا نشستن باهاش حرف زدن و گفتن که فقط از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد میتونه به بچه ها گیر بده و داییه هم قبول کرده. عصری توی محوطه ی جافرگوسنی نشستیم که پسرِ دخترخاله شروع میکنه شن و ماسه ها رو مثل نقل و نبات ریختن توی هوا. مامانش داره تهدیدش میکنه که جلوش رو بگیره ولی داییه نتونست جلوی خودش رو بگیره دخالت کرد و گفت اگر یه بار دیگه این کارو کردی سیخ داغ میذارم روی دستت. یه نگاه به ساعتم کردم و گفتم 5 و نیمه ها!!! گفت مشکلی نیست. تا سیخ بخواد توی آتیش داغ داغ بشه ساعت 6 شده.