متنفرم از اینکه بابا، مامانم کاری داشته باشن و از دست من بربیاد ولی از بقیه کمک بخوان. چرا؟ چون من اونجا نیستم.
متنفرم از اینکه بابا، مامانم کاری داشته باشن و از دست من بربیاد ولی از بقیه کمک بخوان. چرا؟ چون من اونجا نیستم.
وقت هایی که ته چاهم، از خودم بدم میاد. از اسمم، قیافه م، دست خطم، امضام، از کد ملی ام حتی. هر چیزی که "من" رو تعریف کنه حالم رو بهم میزنه.
واقعا چی کار میکنید که اینقدر خونه هاتون تمیزه؟ اونم همیشه؟ دیشب رفتیم مراسم ختم خونه ی یکی از فامیلا و از دیشب در شگفتم که چطور توی شرایط مراسم ختم که برو و بیا هست و از هر گوشه ای چند تا بچه ای فواره میزنه بیرون، حتی یه پرز روی فرش این خونه نیست؟!
زندگی خانواده ی تیستو تا الان ۵ فصل داشته. فصل اول از بدو تولد تا فوت ننه بود. فصل دوم از فوت ننه شروع شد تا اثاث کشی خانواده ی ما به خانه ی فعلی، یعنی گاراژ قیدار، ادامه پیدا کرد. فصل سوم بعد از اثاث کشی ما شروع شد و با فوت دایی بزرگه تموم شد. فصل چهارم روایت روزهای بعد از فوت دایی بود تا روزی که بابابزرگم از همسرش جدا شد. فصل پنجم که با جدایی بابابزرگ شروع شده بود خیلی ناگهانی و ناباورانه با فوت دایی تموم شد و تونست مخاطب رو مبهوت خودش کنه.
فصل ششم اما تازه Release شده. نمی دونیم قراره چطور بگذره و چطور تموم بشه. فقط پوسترش رو دیدیم که روش بزرگ نوشته:
Black Widow Rises
بهتون گفتم یه بار که خانواده رفته بودن مسافرت، شوهر خاله ام از شمال به خروس خرید و با خودش آورد شهرمون که با مرغای سر باغشون عروسی کنه و جوجه های خوب خوب تحویل بگیره؟ ولی خروسه تا رسید شهرمون home sick شد و نتونست توی زندگی مشترک موفق باشه. خیلی زود هم مُرد. یادش گرامی.
خُم کَلو، اَسبُم کَلو، برنو کَلو تر.
دارم فکر میکنم که چقدر جای عنوان " اقبال تُنبیده ی تیستو" بین پست ها خالیه.