درخت بلوط

بایگانی

۱۸ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

      بعضی وقتا هم هست همکارمون نیست، لذا بیمارهای ایشون رو ما می بینیم. می شنویم که پذیرش بهشون میگه اقای دکتر نیست برید پیش فلانی. بعد بیمار ها چکار میکنن؟ اول میرن چند دقیقه با دستگیره در اتاق آقای دکتر کُشتی می گیرن و در میزنن که مطمین بشن نیست ، بعد میان پیش ما.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۵۲
تیستو

    دایی کوچیکه ی ما یه خوبی داره، در واقع خوبی زیاد داره، اما یکی از خوبی هاش اینه که اگر چیزی رو دوست داشته باشه میره پی اش. یه مدت عشق امداد رسانی و هلال احمر بود، یهو می دیدی غیبش زد و بعد سر از افغانستان و یا بم درمیاورد. یه مدت عشق سنتور بود که خدایی دنبالش هم رفت و تا حدودی یاد گرفت. این دایی ما یه دوران طلایی داشت. اونم وقتی بود که بخاطر عشق قدیمی اش به نونوایی، رفته بود یه تنور گازی خریده بود و توی حیاط علمش کرده بود هی نون می پخت. هی نون میپخت :)))) بعد نون ها که خوب نبودن خب. ضخامت همه بالا. کت و کلفت اندازه ی گردن من. فقط به یه دردی میخورد. کره محلی می مالیدیم روش و شکر می پاشیدیم و به به ... مزه اش عین شُل شُلی میشد. حالا شُل شُلی چیست؟ شبیه نان ولی بدون مخمر و این صحبتا، به نوعی پنکیک لُری. خلاصه می زدیم بر بدن و روشن می شدیم.

   متاسفانه الان ولی خیلی وقته از اون دوران طلایی عبور کردیم و چندین ساله دایی وارد وادی کارهای خیریه و اردوی جهادی شده و عین داروغه ناتینگهام فقط ازمون پول می خواد.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۱۰
تیستو

ان شالله اگر زنده بودیم و اینجا هنوز برقرار بود، اردی بهشتِ 1410 یادم بیارید یه چیزی براتون تعریف کنم.

۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۵۹
تیستو

    حداقل در 60 درصد موارد اگر من نگم در رو ببندید، یا در بعضی مواقع خودم بلند نشم برم در رو ببندم، بیمارها همینطوری خودجوش لباسشون رو میزنن بالا یا حتی میکشن پایین. در هم باز!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۵۹
تیستو

در توضیح پست قبلی، پدر عروس در اصل فرموده بودن: تو دُوور منَِه ایزَنی وَ قَد دُوَور فلانی؟

تحت لفظی اش یعنی: یعنی تو دختر من را میزنی به دختر فلانی؟

که یعنی مقایسه دو چیزی که اختلاف فاحشی باهم دارند و اصلا مقایسه کردنی نیستند. و اصلا مورد دوم در حدی نیست که که با مورد اول مقایسه شود.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۳۰
تیستو

وای این یکی رو بگم خیلی خوبه.

   باز توی یکی دیگه از خواستگاریای فامیلای بابام بحث مهریه بوده، طرفین باهم صلاح نمیرفتن. بابای دوماد که تازه خانمش فامیل ماست گفته بود کوتاه بیاید یکم، دخترِ فلانی(که بازم من باشم) مهریه اش 14 تا سکه است. پدر عروس اینبار فرموده بود: تو داری دخنر منو با دخترِ فلانی(که من باشم) مقایسه میکنی؟!

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۲۵
تیستو

    حالا همین زوج که توی پست قبلی گفتم(که البته تهش معامله شون نشد)، به سلامتی آزمایش خونشون خوب شد و رفتن برای مرحله ی بعد. بله برون. اون موقع من تازه ازدواج عقد کرده بودم و یکمی توی چشم بودم. توی جلسه بله برون مادرِ عروس ( که زن پسرعموی بابام باشه) در اومده بود گفته بود هر چقدر فلانی برای دخترش (که من باشم) مهریه زده واسه دخترِ منم باید همونقدر بزنین. بزرگترا هم گفته بودن دختر فلانی 14 سکه مهریه زده. مادر عروس هم که درخت نبود که. سریع موضع اش رو عوض کرده بود و فرموده بودن: مگه هر غلطی فلانی کرد ما هم باید بکنیم؟

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۱۸
تیستو

   مطلع هستید که یکی آرایشگرها از همه چیز خبر دارن و یکی پزشک ها. منظورم کلی راز مگو و عیب و ایراد و تصمیم های زندگی آدمهاست. مخصوصا درمانگاه قبلی که بودم، چون مرکز معین بود و ما هم پزشک معتمد بودیم، همیشه کلی خبر دست اول داشتیم که خب نمیشد برای کسی گفت. مثلا اینکه کی می خواد با کی عروسی کنه و ازمایش اعتیاد کی مثبته و کی حامله شده و کارگر کدوم بستنی فروشی شهر انگل دارد.

   مخصوصا این قضیه ازدواج ها خیلی جالب بود. مثلا فکر کن یک روز لیوان به دست داشتم می رفتم سمت پذیرش که چایی بریزم، دیدم پسرعمویم به همراه دخترِ پسر عموی پدرم باهم روی نیمکت منتظر نشستن. حالا کار به نسبت نزدیک نداشته باشید همراهی این دو اینقدر عجیب بود انگار مثلا بخوای با شکلات و تن ماهی سالاد درست کنی. اینقدر بی ربط. دخترخانم که خیلی خوشحال و ریلکس و راضی احوال پرسی کرد و با ناز و ادا و خنده گفت اومدن ازمایش خون. اما پسرعمو که هول کرده بود و رنگش شده بود عین آلبالو، به تته پته افتاد : سلام خوبی عمو جان! (عمو جان! طرف 2 سال از من کوچک تره) چیزه هنوز هیچی نشده گفتیم بیایم یه ازمایش خون بدیم بخدا هیچی نشده هنوز قطعی نیست خواستگاری رسمی هم نرفتیم بخدا. تو رو خدا به بابات نگو خیلی زشت میشه بهش نگفتیم.تو رو خدا به بابات نگیا.... و هزار قسم و آیه :)

   من؟ تبریک گفتم و نیمچه ذوقی هم کردم براشون و قول دادم که نمیگم و گفتم خیالش راحت باشه. و بخدا نمی خواستم بگم. منتهی ظهر که رفتم خونه تا نشستم سر سفره، بابا گفت چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی. گفت اتفاق خاصی نیافتاد سر کار؟ کسی رو ندیدی؟ خب من خنده ام گرفت دیگه. بابا هم زد زیر خنده. گویا تا من پسر عمو و نامزد کذایی رو دیدم و رفتم پی کارم پسرعموهه زنگ زده به باباش که فوری زنگ بزنن به بابای من واسه کسب اجازه! نه یه بار تماس و دوبار و سه بار... اونم نه فقط عمو که پسرهای بزرگترش هم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۹:۱۱
تیستو