مطلع هستید که یکی آرایشگرها از همه چیز خبر دارن و یکی پزشک ها. منظورم کلی راز مگو و عیب و ایراد و تصمیم های زندگی آدمهاست. مخصوصا درمانگاه قبلی که بودم، چون مرکز معین بود و ما هم پزشک معتمد بودیم، همیشه کلی خبر دست اول داشتیم که خب نمیشد برای کسی گفت. مثلا اینکه کی می خواد با کی عروسی کنه و ازمایش اعتیاد کی مثبته و کی حامله شده و کارگر کدوم بستنی فروشی شهر انگل دارد.
مخصوصا این قضیه ازدواج ها خیلی جالب بود. مثلا فکر کن یک روز لیوان به دست داشتم می رفتم سمت پذیرش که چایی بریزم، دیدم پسرعمویم به همراه دخترِ پسر عموی پدرم باهم روی نیمکت منتظر نشستن. حالا کار به نسبت نزدیک نداشته باشید همراهی این دو اینقدر عجیب بود انگار مثلا بخوای با شکلات و تن ماهی سالاد درست کنی. اینقدر بی ربط. دخترخانم که خیلی خوشحال و ریلکس و راضی احوال پرسی کرد و با ناز و ادا و خنده گفت اومدن ازمایش خون. اما پسرعمو که هول کرده بود و رنگش شده بود عین آلبالو، به تته پته افتاد : سلام خوبی عمو جان! (عمو جان! طرف 2 سال از من کوچک تره) چیزه هنوز هیچی نشده گفتیم بیایم یه ازمایش خون بدیم بخدا هیچی نشده هنوز قطعی نیست خواستگاری رسمی هم نرفتیم بخدا. تو رو خدا به بابات نگو خیلی زشت میشه بهش نگفتیم.تو رو خدا به بابات نگیا.... و هزار قسم و آیه :)
من؟ تبریک گفتم و نیمچه ذوقی هم کردم براشون و قول دادم که نمیگم و گفتم خیالش راحت باشه. و بخدا نمی خواستم بگم. منتهی ظهر که رفتم خونه تا نشستم سر سفره، بابا گفت چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی. گفت اتفاق خاصی نیافتاد سر کار؟ کسی رو ندیدی؟ خب من خنده ام گرفت دیگه. بابا هم زد زیر خنده. گویا تا من پسر عمو و نامزد کذایی رو دیدم و رفتم پی کارم پسرعموهه زنگ زده به باباش که فوری زنگ بزنن به بابای من واسه کسب اجازه! نه یه بار تماس و دوبار و سه بار... اونم نه فقط عمو که پسرهای بزرگترش هم.