خانه ی یاس که بودیم، یومونچه حوصله اش سر رفته بود و هی به جان شاخدار نق می زد. برای اینکه موقتا حواسش پرت و اخلاقش کمی قشنگ تر شود بهش گفتم :"برو کیفم رو بیار تا بهت شکلات بدم". این را که گفتم یک آن خشک شدم. یادم افتاد که وقتی بچه بودم با خودم فکر میکردم که وقتی آدم بزرگ می شود چطور میشود؟ تنهایی سفر می رود، کیف شخصی دارد، خاله و یا عمه می شود، خانه ی برادرش می رود، توی کیفش شکلات خورده نشده دارد و علاوه بر همه ی اینها میتواند به بچه ها دستور بدهد فلان چیز را برایش بیاورند.
تازه آن لحظه که لیوان به دست توی آشپزخانه ی خانه ی یاس ایستاده بودم، فهمیدم که آدم بزرگ شده ام.
الان خوشحالین که کف دستتون نوشته ۱۸ یا ۱۱۱؟ آه ای آدم معمولی های بیچاره 😏 کف دست من نوشته شده ۴۱۱ !
یه گروه توی ایتا تشکیل داده به اسم "دفتر حفظ و نشر آثار فلانی" فلانی کیه؟ رویال پرنسس. دخترش.
به نام خدا
آقای نظافتچی آموزش دانشکده سابقم امروز تماس گرفت و کمی احوالم را پرسید و بیشتر تشرم زد که چرا بچه دار نمی شوی؟
پایان.
شده پر از احساسات و عواطف باشید، پر از شور و حس. اونم بدون دلیل خاصی؟ و ندونید باید چیکار کنید؟ الان اینطوری ام. فکر کنم شاعرها اینطور وقتها شعر میگن، نقاش ها نقاشی میکشن، نویسنده ها می نویسن. ولی من نمیدونستم چکار کنم، واقعا نمیدونستم. رفتم ظرف شستم.
از الان چمدونش رو آماده گذاشته کنار در آپارتمانشون، برای وقتی که امتحانهای پایان ترم مامانش تموم بشه و برن شهرمون، پیش مامان جون و بابا جون.
دختر گلم، پسر نازنینم، این اتفاقات سیاسی اجتماعی مختلف نیست که باعث از دست دادن دوست هایمان می شود. ما که چیزی غیر از دانش و احساسات و اعتقادات و ارزش هایمان نیستیم، هستیم؟ وقتی که کسی یک تکه از "من"ما را پس می زند یعنی خودِ خودِ خودِ ما را نمیخواهند. خلاص.
در غمِ جنایتِ شآه چراغ... در غمِ پیکر های خونین زیر چادر نماز...