چرا همیشه آخرش اینطوری تموم میشه؟
خدایا. تو که برات کاری نداره!
کلا قضیه خیلی رویایی تر از این بود که بخواد واقعی باشه. ما ساده بودیم.
بچه که بودیم یک بار با یاس و شاخدار رفتیم خانه ی خاله بزرگه که آن سالها در شهر کوچکی نزدیک شهر خودمان زندگی می کرد. در واقع مامان ما را گذاشت آنجا و قرار شد شب را هم بمانیم و فردا بیاید دنبالمان. خرداد بود و تازه امتحاناتمان را تمام کرده بودیم. مهرانِ آن سالها هم که انگار از بند آزاد شده بود، از صبح تا شب با یک دوچرخه ی دو برابر قد خودش، توی کوچه های آن شهر کوچک و روستاهای اطرافش ول می چرخید. آن روز هم ناهار را خورده بودیم که برگشت خانه. گویا رفته بود سراغ درخت شاه توت باغ پدربزرگش. دور دهان و البته دست ها و پاها تا مچ، قرمز که نه، سیاه سیاه شده بود. یاسِ کوچک هم که آن سالها خیلی بد دل بود -الان هم هست- تا چشمش به پاهای سیاه شده ی مهران افتاد، حالش بهم خورد و هر چه خورده بود را بالا آورد. خاله چکار کرد؟ مهران را کتک زد.
این ماجرا را چند وقت پیش که با خانواده دور هم نشسته بودیم و داشتیم خاطرات بچگی را تعریف میکردیم، برایشان گفتم. خیلی خندیدیم. خاله هم کلی خندید. آخرش ولی خیلی جدی گفت: خب شما مهمان بودین، نمی شد یاس رو بزنم که!
Do You Want It or Do You Want People to See You Have It?
نمی دانم این جمله را چند روز پیش کجا خواندم، ولی میتوانم بنشینم یک گوشه و روزها و هفته ها و ماهها به آن فکر کنم. و فکر کنم که وای! با زندگی ام چه کرده ام؟
یک ویدیویی در اکسپلور اینستاگرامم هست که نابودم می کند. همیشه هم هست. همیشه. چون خود احمقم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و تماشایش نکنم.
زنان عالم کلا به دو دسته تقسیم میشن: ریحانه های بهشتی و بولدوزر ها
توی پرواز با بغل دستیم سر لم دادن روی دسته ی صندلی دعوام شد. فکر کنین بعد یارو پررو پررو راه افتاد دنبالم و سوار اسنپ شد و باهام اومد هتل! حتی اتاق که گرفتم تا دم در اتاق اومد. بعدم اومد داخل! الانم هی داره نق میزنه، میگه زودتر کاراتو بکن بریم حرم.
عجیبه واقعا. مردم خیلی پررو ان.
روز عید -فطر- با خانواده رفته بودیم پیک نیک. بعد از ناهار ما دخترا رفتیم یکم پیاده روی کنیم. تا یکم کُنار خوردیم و دور هم نشستیم گپ زدیم نیم ساعت چهل دقیقه ای گذشت. وقتی داشتیم برمیگشتیم از دور دیدیم پسرا تور بستن و دارن والیبال بازی میکنن. ساناز (دختر دایی) خندید گفت: بچه ها الان میریم میبینیم عمه ها نشستن دور هم دارن سبزی خوردن پاک میکنن و حرفای خاله زنکی میزنن، مهران هم نشسته بینشون.
حدسش اشتباه بود. داشتن باقالی پاک میکردن. البته مهران هم نشسته بود بینشون.
یک هفته پیش برای زن دایی ام بوتاکس زده بودم. بدون اذن و اطلاع شوهر. دیشب داییه زنگ زده واسه کاری، گوشی روی اسپیکره. زن دایی از اون داد میزنه میگه مرسی دستت درد نکنه خیلی خوب شده. داییه از این طرف شروع میکنه به غر زدن. میگه چیکارش کردی؟ من راضی نبودم! اینکارا ضرر داره. میگم خو چته! موهاشو رنگ کردم!
باورتون نمیشه! به خانومش گفت: کو بیا ببینم؟