خوشم اومد نوشت :آدم خاصی نیستم . فقط حس خاصی دارم ، دلم عجیب ، یک "غیر منتظره ی خوب" میخواهد ...
خوشم اومد نوشت :آدم خاصی نیستم . فقط حس خاصی دارم ، دلم عجیب ، یک "غیر منتظره ی خوب" میخواهد ...
نظر به اینکه در آن لحظه نمیدانستم" بخندم؟ ، گریه کنم و یا پولش را بدهم؟"(اصطلاحی در باب اینکه خب حالا به من چه مثلا ؟)سعی در کنترل اعصاب خود نموده و واقعیت امر را بر ایشان عیان نمودم : شماره موبایل مامانم بود ! مرسی و خداحافظ !
آقای محترم متولد سال ۵۷ ( احتمالا !) که خیلی خوب ضایع شده بودند ، فقط میخندیدند .
خواننده این چند سطر حقیر!!! هم میتواند بخندد ، گریه کند و یا پولش را بدهد ! خداییش ، که چی مثلا ؟؟؟
لمس کودتای زمستون در اوایل پادشاهی بهار اصن یه وضی یه ! حتی اگه حقیقتا مث موش آبکشیده بشم و آب بارون از نوک بینی ام چکه کنه و پاچه های شلوارم تا زانو خیس باشه و دندون هام از سرما بهم بخوره !
پ.ن : الان یه احساس خوشبختی ناشناخته و بی قواره ، چنبره زده رو دلم و ولم نمیکنه !نمیدونم چیکارش کنم ! خدایا شکرت !
" دماوند را از تهران که ببینی ، مخروطی است در کمال وقار و زیبایی ، پای کوه ، پلور که میرسی ، همین حس و حال را داری . کمی بالاتر می روی ، می رسی به گوسفند سرا ، باز هم همان مخروط زیبا را می بینی با تاجی از برف . نصف روز جان میکنی تا برسی به بارگاه سوم و پناهگاه ، بازهم همان مخروط مغرور را می بینی ! بی آنکه ذره ای کوچک و بزرگ شده باشد . انگار نه انگار که اینقدر بالا امده ای . همین کافی است تا بالکل مشکل روحی روانی پیدا کنی از دیدن این مخروط ثابت که به قاعده ای بلند است که بعد هشت ساعت کوه پیمایی می بینی بازهم همان شکلی است که بود ! " *
این حسی که من نسبت به زندگی ام دارم دقیقا و دقیقا مثل این چند جمله بالا ست .هر روز و هر ماه و هر سال که میگذره ... هر چقدر که قدم میزنم ، تند میرم و یا میدوم میبینم که بازم به هیچ جا نرسیدم . و هدف همون قدر دور هست که قبلا هم بوده و همون قدر عالی و زیبا . هر چی میگذره میبینم ، ای وای !هنوز هزاااااااااااااااااااااااااار راه نرفته هست ...
* پیش در آمد "جانستان و کابلستان " امیر خانی
پ.ن: دیگه هیچ وقت ، هیچ وقت ، هیچ وقت به طب اطفال فکر نخواهم کرد ... ای سی یو نوزادان رو دیدم . خیلی بد بود . خیلی بد ...
وقتی بعد از شنیدن صدای ملودی شاد ، با خود فکر میکنم این آهنگ موبایل کدام آدم خوشحالی است و دقایقی بعد مامور اورژانش موبایل را از لباساوبیرون میاورد و به طرف من میگیرد که جوابش را بدهم فهمیدم جای من آنجا نیست . به او گفتم نمیتوانم و عاجزانه به انترن خیره شدم . همان موقع بود که احتمالا او هم فهمید جای من آنجا نیست . چون سریعا موبایل را به مامور نظارت اورژانس تحویل داد.مخاطب تماس گیرنده شوهراوبود . کاش شوهرشجای من اینجا می بود .
من نباید آنجا می بودم تا بشنوم آن جراح لعنتی چه راحت با اشاره بهاوی روی تختمیگوید : به بقیه برسید این و اون مریض expire میشن . expire ... کلمه ی ۶ حرفی لعنتی ... که برای پایانیک زندگیبکارش میبریم ... من نباید آنجا میبودم که ببینم حرف آقای جراح دقایقی بعد اتفاق میافتد . من نباید صاف شدن منحنی روی مانیتور را میدیدم .
من نباید دستهایش را میگرفتم تا در حینی که پزشک به او ماساژ قلبی میدهد از روی تخت نیفتد . من نباید شاهد مرگش می بودم .
من امروز مردن یک زن را دیدم .
یا حتی نباید اصلا چشمم به آن دخترک ۲-۳ساله می افتاد . او که تا همین یک ساعت پیش هم کسی به سراغش نیامده بود . او که با گریه به خواب رفت .اوکه به گفته ی یکی از مسافران مادر و خواهر و برادرش مرده بودند . او که همه بعد از شنیدن این ماجرا میگفتند کاش او هم مرده بود . من یک کودک تازه یتیم شده را دیدم . من علاوه بر دیدن یککودک تازه یتیم شده، وقتی ساعت ۸ و ۴۰ شب کشیکم تمام شد ،وقتیاودر تخت اورژانش و تحت نظر بهخوابرفته بود ، وقتی هنوز هیچ کسی به سراغش نیامده بود به خانه ام برگشتم .از همانراهیبه خانه ام برگشتم که مادرش را ازاوگرفت .من هم کم کم مثل همان جراح ، لعنتی خواهم شد . میدانم .
ای کاش امروز خیلی چیز هارا نمیدیدم ...