+ روسری اهدایی توسط مدیر مدرسه ی فاطمه اینا -دختر دایی کلاس اولی ام - برای تشویق حجاب .
آقا محمد حسن–کوچکترین پسرخاله ام که جزو معدود علاقمندی های مشترک بین اعضای خانواده مان است–امسال کلاس اولی است . دفتر مشقش را که نگاه کردم ، یادداشت های با سلیقه ی معلمش که با خط خوش پایین مشق هایش جا خوش کرده بود ، حسابی سر ذوقم آورد . برای هر الف و ب نوشتن کج و کوله ای کلی تعریف و تمجید های قشنگ قشنگ نوشته بود و انتقاداتش را هم نرم و لطیف گوشزد کرده بود . در یکی از صفحات ، آقا معلم که احتمالا با دیدن لام های یغور توی صفحه حسابی نگران این شده بوده که مبادا فردا روزی ، شاگردش از پس نوشتن لطافت لیلی و ظرافت هلال ماه نو بر نیاید ، همان پایین صفحه نوشته بود : " عزیزم محمد حسن جرات و جسارتی که در وجودت حاکم است اجازه ی ظرافت کاری را از تو گرفته . بی پروا به موج حادثه ها می زنی . اگرچه این کار یک حُسن است اما تلاش کن در خط نوشتن صفای خاطر را به کار بگیری "
امروز با خبر شدم که دیشب ، مراسم عقد دوتا از بچه های کلاس بوده .دوتا از تهاجمی ترین آدم های دور و بر . خبر خیلی هیجان انگیزی بود . این درست که این دو غنچه ی نو شکفته ی مدت ها بود که باهم بوده اند ، ولی من از جمله کسانی بودم که هیچ وقت چشمم آب نمیخورد که روزی ازدواجشان را ببینم . حتی تاهمین پریروز که با کله در برد آموزشی فرو رفته بودم تا ببینم این آخرین کشیک بخش داخلی را قرار است با کدام اینترن دیوانه ای بگذرانم ، صدای عروس خانم را شنیدم که داشت چیزی میگفت و آخرش اضافه کرد : " نه محمد ؟ " و من چقدر متعجب شدم از این همه اعتماد بنفس قلنبه ، آن هم جلوی در آموزش ! هیچ فکر نمیکردم ، عروس خانم به زودی قرار است "بله محمد! " بگوید .
الان که دارم این را مینویسم خیلی خوشحالم . اول بخاطر اینکه دوتا آدم که از قرار معلوم همدیگر را دوست داشته اند حالا به وصال هم رسیده اند . دوم بخاطر اینکه این آقای داماد ما که متولد سال 59 بود و ما کچل شدنش را هم به چشم خود دیده بودیم ، دیگر زیادی دیرش شده بود . و سوم ... و سوم اینکه این ازدواج به نفع تمامی بشریت است . فکر کن ! بجای اینکه دوتا آدم تهاجمی و بدخیم بروند بین جمعیت انسانی و با دوتا آدم دیگر ازدواج کنند ، با همدیگر ازدواج کنند و ژنوم تهاجمی و بدخیمشان در یک خانواده ایزوله شود . حالا فکر کنید انشالله چند سال دیگر اگر این زوج بدخیم ، بچه دار شوند و دلشان بخواهد کلا همین یک بچه را داشته باشند ، ما بجای دوتا بدخیم ، یک بدخیم خواهیم داشت . فکر کن ! حقیقتا ازدواج میمون و مبارکی است !
پ ن : جدای از شوخی ، خیلی خوشحال شدم براشون .
بچه که بودم ، حدودا کلاس دوم و یا سوم دبستان مثلا ، همیشه در کنار "موفق باشید" های پایین برگه ی امتحانی ، مینوشتم "ممنونم !" میبینید ؟ من از این آدمایی نیستم که جدیدا خودشونو زدن به دیوونگی . از اولِ اولش اسگل بودم . الان هم هستم .