دلم میخواهد صبح ها خودم بیدار شوم. آلارم تلفن همراهی نباشد. کشیکی نباشد. مهر شهری و روستایی و ده گردشی نباشد. دلم میخواهد فیلم دیدن باشد. کتاب خواندن باشد. چک کردن اخبار باشد. آشپزی باشد. خانه تکانی باشد. دلم میخواهد دیگر سرماخوردگی و آسم و پادرد و کمر درد مردم به من ربطی نداشته باشد. دلم میخواهد عصر ها کمی راه بروم. کمی توی خیابان گم شوم. کسی نشناسدم. دلم میخواهد دور باشم از غریبه ها و نزدیک به دوستانی که دیگر کنارم ندارمشان. دلم میخواهد دیگر کسی بهم نگوید عوض شدی. کسی بهم نگوید بزرگ شدی. کسی بهم نگوید حواست به فلان چیز و بهمان چیز باشد. کسی بهم نگوید این کار را بکن و این کار را نکن. دلم میخواهد دوباره کمی خودم باشم.
به درجه ای از عرفان رسیدم که با یه لیوان دم کرده ی زعفرون و گل گاو زبون میرم درمونگاه و در جواب خانمی که با عصبانیت میگه من توی مطب متخصص ها هم بدون نوبت میرم اونوقت توی دکتر عمومی دور برداشتی، لبخند میزنم و میگم بله چون زورم میرسه و البته اون هم به درجه ای از عرفان رسیده که ادام رو درمیاره :))
من اون عروسی ام که ۲۷ سال منتظر بود روز تولدش بارون بیاد، عوضش روز عقدش بارونی بود :)
من اون عروسی ام که پسردایی های کوچولش پای سفره ی عقد وایساده بودن و با انگشت اشاره به همدیگه نشونش میدادن و میگفتن: آجی فاطمه اس ها
من اون عروسی ام که سر سفره عقد ازش پرسیدن: اقا داماد استخدام رسمیه؟ مسلسل که همراهم نبود. چاقوی تیز برش کیک رو هم برده بودن متاسفانه...
من اون عروسی ام که سر سفره ی عقد ازش پرسیدن حالا عروسی کِی هست؟ حیف مسلسل همراهم نبود.
من اون عروسی ام که توی جام عسل سفره ی عقدش یه پشه وقت نشناس فرود اومده بود.