این چیزی که میخوام تعریف کنم واسه چند سال پیشه. شاید الان یاس بخونه خوشش نیاد اینا رو نوشتم، شایدم خنده اش بگیره... ما یه پسردایی هم سن و سال یاس داریم که شش ماهی اختلاف سنی دارن و از اول دبستان باهم بودن. سال تحصیلی ۹۴-۹۵ که کنکور داشتن، یکی از فامیل های نزدیکمون هر وقت پسردایی رو می دید، بلند میگفت به به دانشجوی دانشگاه شریف... فکر کن یاس هم اونجا بود، همه ی ما بودیم و اینطوری می گفت. ما اون موقع اهمیت نمی دادیم، یاس هم اهمیت نمی داد ولی من هنوز وقتایی یادش می افتم عصبانی میشم. حالا ۶ سال گذشته و یاس- که دانشگاه و رشته ای که خیلی دوست داشت قبول شد- و پسر دایی-که بعد از کمی فراز و نشیب همون شریف قبول شد- نه چیزی به اون شخص اضافه و نه چیزی کم کردن. فقط اون آدم توی یکی از بحرانی ترین روزهای زندگی یک نوجوان نقش پمپ تزریق سم رو بازی کرد و برای همیشه با اقتدار در رده ی سوم لیست سیاه ایستاد.
اینا رو نوشتم که بگم مهربون بودن انرژی میخواد، انگیزه میخواد، عشق می خواد. ولی بدخیم بودن و سمی بودن فقط قلاده می خواد. یاد بگیریم که عیبی نداره اگر نتونیم و دلمون نخواد به همه محبت کنیم. ولی اینکه زندگی کسی رو سمی کنیم و دلش رو بشکنیم عیب داره. خیلی هم عیب داره.