درخت بلوط

بایگانی

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

- به نظرت چرا با ما با بقیه ی دخترا فرق داریم؟

+ چون اون موقعی که دخترای هم سن و سال ما داشتن مامان بازی و خاله بازی و دکتربازی میکردن ، من و تو داشتیم با بیل و کلنگ تو باغچه دنبال "جواهرات سلطنتی گردن درازا" میگشتیم .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۱:۰۰
تیستو

دایی در به در داره تو خونه دنبال چتر میگرده ولی پیداش نمیکنه. میره تو حال از همه میپرسه میدونین چتر کجاست؟ که محمد یاسین میگه : بابا من میدونم خجاس! دایی میگه کجاست ؟ و محمد یاسین جواب میده : امیرعلی گمش کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۷
تیستو
" من اگه تو این مملکت یه کاره ای شدم ، حبذا و سجوم و اون یکی داداششون رو دستگیر میکنم و تا آخر عمر میبندمشون به صندلی و کاغذ و قلم میدم دستشون و میگم بنویس ، آخه لامصبا خیلی قشنگ مینویسن"
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۵۸
تیستو
      در کل دوران تحصیل هیچ وقت سرویسی نبودیم . مامان خودش ما را می برد مدرسه و می آورد . روزهایی بود که حتی ساعت ها جلوی درب مدرسه منتظر می نشستیم تا ساعت کار مامان و البته جلسه های تمام ناشدنی اش تمام شود و بیاید دنبالمان . شاخدار بود که بازی "مامان بیا" را اختراع کرد . دو تایی می نشستیم روی ردیف جدول های کنار خیابان و چشم هایمان را میبستیم و پشت سر هم و یک نفس میگفتیم "مامان بیا ؛ مامان بیا ؛ مامان بیا..." و تا نفس داشتیم ادامه میدادیم و بعد باهم چشم هایمان را باز میکردیم . زیاد پیش می آمد که وقتی چشم هایمان را باز میکنیم ببینیم پیکان سپر جوشن عزیز آن سمت خیابان منتظرمان ایستاده . مامان هم که آن روزها دو شیفت کار میکرد . خستگی از سر و رویش می بارید . روزهایی که شیف ظهر بودیم ، مامان که تازه شیف صبحش تمام شده بود ،خسته و کوفته مسیر طولانی محل کارش تا خانه را می آمد و ما را سوار میکرد و دوباره برمیگشت سمت مدرسه ی ما که دقیقا کنار محیط کارش بود . خیلی وقت ها میشد که شاخدار کیفش را خانه جا بگذارد . یا کتابها و دفترش را . مامان بیچاره هم مجبور بود سر ماشین را کج کند سمت خانه و مسیر آمده را برگردد . یکبار هم نزدیکی های مدرسه بودیم که ناگهان شاخدار مامان را صدا کرد . در جواب بله گفتن مامان گفت : "احساس میکنم که دمپایی پامه " اینبار مامان وسط خیابان با شدت زد روی ترمز و با عصبانیت برگشت سمت شاخدار ولی نهایتا بعد از جیغ و دعوا مجبور شد برگردد سمت خانه . از همان لحظه بود که فهمیدیم باید احساسات شاخدار را جدی گرفت.


برگرفته از کتاب شاخدار ، از تولد تا کنون
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۲
تیستو
خیلی وقت پیش ها که با بابا میرفتیم بیرون از شهر برای تیر اندازی ، وقتی نوبت شلیک کردن من میشد ، پشت سرم می ایستاد و دست راستش را میگذاشت روی شانه ام که لگد تفنگ پرتم نکند عقب . بعد کنار گوشم یاداوری میکرد که اسلحه را محکم توی دست هایم نگه دارم و مگسک را روی هدف تنظیم کنم و وقتی حسابی روی هدفم احاطه داشتم حتما حتما نفسم را حبس کنم و بعد بنگ .
این روزها هم که میروم عکاسی ، حرفهای بابا را یادم هست . روی سوژه ام تمرکز میکنم و بعد چلیک . وقتی به خودم می آیم میبینم بعد از ثبت دو سه تا عکس ، از نفس افتاده ام .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۱
تیستو

+زنگ زدم جواب ندادی !

- باشگاه بودم . اینقدر خوب بود . احساس سبکی میکنم .

+ چقدر کم کردی ؟

- وزن نکردم این روزا . فقط روز اول وزن کردم و نپرس چقدر چون نمیگم .

+ x کیلویی .

- [سکوت و سکوت و سکوت] ازت متنفرم . زدی تو خال .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۲
تیستو
    ساعت 2 با بدبختی و خواب آلودگی بخاطر بی خوابی شب قبل و البته سگ خواب شدن همیشگی توسط تلفن مامان خودت را از روی تخت کنده باشی و نماز خوانده باشی و جای شام دیشب و صبحانه و ناهار شیر و بیسکوییت خورده باشی و لباس پوشیده باشی و وسایلت را جمع کرده باشی که حالا که مجبوری بعد از شهر را بیرون از خانه باشی حداقل به چند تایش رسیدگی کنی و حتی ضد افتاب هم زده باشی بعد وقتی تازه یکی از کفش هایت را به پا کرده ای و داری بندش را گره میزنی صدای زنگ موبایلت را از نا کجا آباد خانه بشنوی و وقتی داری خودت را به گوشی میرسانی به خودش فحش میدهی که نزدیک بود جایش بگذارم ، ببینی تماس از تلفن ثابت است و ناگهان نوری در دلت روشن شود و سریع تلفن را جواب بدهی ... و بله . خانم منشی مهربان پشت خط باشد و بگوید امروز برای دکتر کاری پیش آمده و نوبت امروزتان کنسل است .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۷
تیستو