درخت بلوط

بایگانی

۱۶ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

    پنج شنبه ی هفته ی پیش که رفته بودیم گلزار، بجز سالگرد دایی که دقیقا همان روز بود، مزار این طرفی و آن طرفی و چند ردیف جلوتر و و چند ردیف این طرف تر و کمی آن طرف تر هم سالگرد داشتند. آخر دی ماه بود دیگر، کربلای ۵. مزارها همه لبریز از گل و شمع و آدم. هیچ کدامشان اما دیگر مادر نداشتند که مثل روز اول برایشان گریه کند.

۳۰ دی ۰۱ ، ۰۳:۲۰
تیستو

    خانومه امروز اومده عصبانی میگه: قرار بوده برام آزمایش بنویسی، رفتم آزمایشگاه میگن ثبتش نکردی. استثنا یادم بود چه آزمایشی بود. آزمایش همورمون های زنانه، اونم با درخواست شخصی. کد رهگیری رو هم داده بودم بهش. که خب ما نداریم توی آزمایشگاهمون و بهش هم گفته بودم باید بیرون انجام بدی. همین رو بهش گفتم. پوزخند زد گفت زحمت کشیدی!

۳۰ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۰
تیستو

    کاش یکی تون پاشه یه کتاب بنویسه. یه داستان که یکی از شخصیت هاش من باشم. یه دختری که همیشه یه ردی از پروانه ها دور و برش هست. شخصیت پرت و فوق فرعی هم بود، مهم نیست. در حد چند جمله هم کفایت می کنه. فقط برای اینکه یه اثری از من یه جا ثبت بشه. که چند نفر منو یادشون بمونه. که فراموش نشم.

۲۷ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۹
تیستو

    جوجه خروس های ۱۸ و ۱۵ ساله ی خاله رفته بودن مشهد و حالا که برگشتن، واسم سوغاتی آوردن! یه روسری زرد که الله و الله 🥰

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱
تیستو

- ای کاش اینجا برف بیاد که بتونیم آدم برفی درست کنیم. بعد می تونیم مغز یه مُرده رو بذاریم توی سرش که فکر کنه.

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۰۱ ، ۱۴:۴۲
تیستو

*شاخدار فرستاده

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۸ دی ۰۱ ، ۲۰:۰۲
تیستو

    یه سوالی که برا من پیش اومده اینه که از آقایون هم کسی اینجا رو میخونه؟ یه کامنت حاوی نقطه بذارین ببینیم کسی هست یا نه، مجلس زنونه اس‌؟

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۹
تیستو

موافقین ۱۳ مخالفین ۲ ۱۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۳۳
تیستو

  یادتونه گفتم رفتم کوه؟ واقعا اُف بر شما اگر یادتون رفته باشه. آره دیگه داشتم می گفتم. من رفتم کوه.

   کیا بودیم؟ من، دختر دایی ام (ساناز)، پسر خاله ام (همون که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی که یه وقت خدای نکرده بعد از 100 سال من برای سه روز صدر اخبار نمونم)، پسر خاله ام (که داداش اون یکی پسرخاله ام که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی ... نیست)، پسر دایی ام (که داداش ساناز نیست)، پسر داییِ پسر دایی ام.

  بعد همه تجهیزات داشتن. یکی قمقمه، یکی وسایل صبحانه، بقیه آب و خوراکی و این صحبتا. من؟ خودم، کلاهم و ژاکتم. که البته ژاکت رو هم همون اول مسیر وقتی به هن و هن افتاده بودم تقبل کردن و انداختن توی کوله شون. خلاصه ما رو بردن بالا و هر چی ما نفس نفس زدیم هی گفتن الان می رسیم و الان می رسیم و الان و خلاصه بعد از حدود یک ساعت و نیم صخره نوردی با شیب خدا درجه رسیدیم سر چشمه و بساط صبحونه رو پهن کردیم داشتیم در صلح و صفا صبونه میخوردیم که یهو یه مرده با یه چوب گنده توی دستش دوید سمت ما و داد زد: مگه شماها صاحاب ندارین؟! بگیرم سیاه و کبودتون کنم؟!

  بله. بابای پسر داییِ پسردایی بود که یه کله  8 ساعت رونده بود تا شهرمون و بعد که فهمیده بود پسرش با ما اومده کوه همون اول شهر پیچیده بود پای کوه و این همه راه رو هن و هن اومده بود بالا که سورپرایزمون کنه.

  خلاصه صبحونه رو خوردیم و چای آتیشی رو هم زدیم و من لم داده بودم و از آفتاب بهاری لذت می بردم  و به شوهرم پیام می دادم که "عزیزم ما رسیدیم!" اونم جواب می داد: " به سلامتی مواظب خودت باش کوهنورد من!" و بقیه هم بگو و بخند و داییِ پسر دایی هم به به و چه چه که چه هوایی و چه منظره ای و خاک تو سرِ علی (اون یکی پسر دایی) که نیومد و چقدر خنگه که این هوا و این منظره رو از دست داد. که یهو بزرگواران گفتن خب دیگه جمع کنیم بریم بالا. گفتم چی؟ بالا؟ بالای کجا؟ فرمودن قله دیگه. قله؟ مگه همین جا آخرش نبود؟ حالا من اون لحظه خودم نبودم که. فرودو بودم پای کوه نابودیِ سرزمین موردور. خسته ی خسته. آقا گرگه بودم بعد از خودن شنگول و منگول. سنگین سنگین. به زور خودم رو می کشیدم بالا و نفسم بالا نمیومد. هن و هن کنان میرفتم بالا. دو دقیقه ای یه بار می ایستادم و نفس نفس زنان به بقیه که مث بزغاله راحت از صخره ها می رفتن بالا و هی دور تر می شدن نگاه میکردم و نفس میگرفتم که صدای بریده بریده و نفس نفس زدن دایی پسر دایی که اونم عقب افتاده بود رو شنیدم که میگفت: بخدا علی از همه مون عاقل تر بود.

۱۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۹
تیستو

    کلا عید 1401 خیلی غُر خیز بود. سری آخر مهمونامون قبل از اومدن یه بار تماس گرفتن که ما میخوایم بیایم و سوسن خانم با کلی خجالت بهشون گفت که مهمون داریم و چند نفرن و فلان. دوباره تماس گرفتن و پرسیدن که عه خب چرا مهموناتون نمیرن! و در آخر پیام دادن که: ما داریم میایم!

   بعد همین مهمونه، گیر داده بود به من که چرا بچه نداری؟ باید دو قلو بدنیا بیاری! گفتم والا تا ببینیم خدا چی میخواد ولی ما ژن اش رو نداریم. فرمودن که اصلا ژن نمیخواد! با طب سنتی و رعایت رژیم غذایی می شه دوقلو باردار شد، حتما برو این رژیما رو بگیر ایشالا سال دیگه دو قلو هات رو ببینیم.

   دقت کردین؟ سال دیگه هم میخوان بیان.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۲۰:۵۶
تیستو