درسته که من به ظاهر و این حرف ها خیلی اهمیت نمیدم ولی این دلیل نمیشه که هر کسی دلش خواست بهم بگه تُپُل شدی و من دلم نخواد بزنم تو دهنش.
درسته که من به ظاهر و این حرف ها خیلی اهمیت نمیدم ولی این دلیل نمیشه که هر کسی دلش خواست بهم بگه تُپُل شدی و من دلم نخواد بزنم تو دهنش.
صبح صبحانه نخورده رفته بودم مدارک ام را بدهم به دوستم که با خودش ببرد دانشگاه. دیدم من که تا سر خیابان آمده ام، همین الان بروم خرید و قال قضیه را بکنم. از کیوسک روزنامه فروشی آبمیوه و بیسکوییت خریدم و همین که نشستم روی صندلی اتوبوس یک دانه از بیسکوییت ها را خوردم. همین موقع ها بود که صدای بچه ای از چند صندلی عقب تر بلند شد. بچه ی دو سه ساله ای بود نق نق میکرد و با مادرش ترکی چیزهایی میگفت و هر چه مادرش جواب اش را میداد آرام نمیشد و آخر سر هم زد زیر گریه. خودش را میکوبید به پنجره و صندلی و غیره. وقتی 5 دقیقه ای به همین منوال گذشت و دیدم گریه ی بچه تمامی ندارد، آبمیوه ی توی کیفم را دادم دستش. بطری را گرفت ولی هنوز داشت گریه میکرد که مادرش گفت: ببخشید ولی اون بیسکوییت رو دستتون دیده برا اون گریه میکنه.
بخاطر اینکه سه قدم دور تر از من بودند قبل از خوردن، بیسکوییت را تعارفشان نکرده بودم و پسرک 5 دقیقه تمام داشت به خاطر آن زار میزد.
چهار سال تمام وقتی دوستان میگفتند استاد فلانی آدم بیشعوری است مخالفت میکردم و حالا که استاد فلانی میگوید بخاطر اینکه فروردین با دانشجو ها راند آموزشی دارد نمیتواند در جلسه ی یک ساعته ی دفاع من شرکت کند و دفاع من باید بیافتد اردیبهشت و طرح رفتن من چهار ماه تمام عقب بیافتد، فهمیدم چهار سال تمام توی روز روشن در حال مبارزه با حق و حقیقت بوده ام.
اینکه شمار مردهای جلوی سر دون دون شده و پشت سر باندپیچی شده ای که هر روز توی خیابان می بینیم از انگشت های دست پیشتر شده به این معنی است که غیر از گل بنفشه و میمون و لاله و پامچال، بهار فصل کاشت مو هم هست.
رومانتیک آدمی که تا به حال دیده ام، آن پیرمردی بود که در یکی از شبهای کشیک فوریت آمد و نوار قلب همسرش را نشانم داد.گفت بیمارش در بخش سرپایی بستری است و همکارم گفته نوار قلب بگیرند . شکر خدا نوار قلب چیز بدی نشان نداده بود. قرار شد یک ساعت بعد از اینکه داروهایشان را مصرف کرد بازهم نوار قلب بگیرند. وقتی دفترچه بیمار را گرفتم که دستور نوار قلب را بنویسم، نگاهی به اسم همسرش انداختم و گفتم چه اسم قشنگی! پیرمرد لبخند زد و گفت: باید خودش را ببینی !
"مبارکتر شب و خرمترین روز
به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز
مهست این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتاب عالم افروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علی رغم بدآموز
مرا با دوست ای دشمن وصالست
تو را گر دل نخواهد دیده بردوز
شبان دانم که از درد جدایی
نیاسودم ز فریاد جهان سوز
گر آن شبهای باوحشت نمیبود
نمیدانست سعدی قدر این روز"
آمدم یکی دو غزل بخوانم، گفتم فالی هم بگیرم ببینم چطور است. درست است که به فال و این حرفها اعتقاد ندارم ولی حداقل این را فهمیدم که سعدی از آن همکارش-حافظ- با معرفت تر است .