تراژدی های شهری
صبح صبحانه نخورده رفته بودم مدارک ام را بدهم به دوستم که با خودش ببرد دانشگاه. دیدم من که تا سر خیابان آمده ام، همین الان بروم خرید و قال قضیه را بکنم. از کیوسک روزنامه فروشی آبمیوه و بیسکوییت خریدم و همین که نشستم روی صندلی اتوبوس یک دانه از بیسکوییت ها را خوردم. همین موقع ها بود که صدای بچه ای از چند صندلی عقب تر بلند شد. بچه ی دو سه ساله ای بود نق نق میکرد و با مادرش ترکی چیزهایی میگفت و هر چه مادرش جواب اش را میداد آرام نمیشد و آخر سر هم زد زیر گریه. خودش را میکوبید به پنجره و صندلی و غیره. وقتی 5 دقیقه ای به همین منوال گذشت و دیدم گریه ی بچه تمامی ندارد، آبمیوه ی توی کیفم را دادم دستش. بطری را گرفت ولی هنوز داشت گریه میکرد که مادرش گفت: ببخشید ولی اون بیسکوییت رو دستتون دیده برا اون گریه میکنه.
بخاطر اینکه سه قدم دور تر از من بودند قبل از خوردن، بیسکوییت را تعارفشان نکرده بودم و پسرک 5 دقیقه تمام داشت به خاطر آن زار میزد.