درخت بلوط

بایگانی

تراژدی های شهری

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

    صبح صبحانه نخورده رفته بودم مدارک ام را بدهم به دوستم که با خودش ببرد دانشگاه. دیدم من که تا سر خیابان آمده ام، همین الان بروم خرید و قال قضیه را بکنم. از کیوسک روزنامه فروشی آبمیوه و بیسکوییت خریدم و همین که نشستم روی صندلی اتوبوس یک دانه از بیسکوییت ها را خوردم. همین موقع ها بود که صدای بچه ای از چند صندلی عقب تر بلند شد. بچه ی دو سه ساله ای بود نق نق میکرد و با مادرش ترکی چیزهایی میگفت و هر چه مادرش جواب اش را میداد آرام نمیشد و آخر سر هم زد زیر گریه. خودش را میکوبید به پنجره و صندلی و غیره. وقتی 5 دقیقه ای به همین منوال گذشت و دیدم گریه ی بچه تمامی ندارد، آبمیوه ی توی کیفم را دادم دستش. بطری را گرفت ولی هنوز داشت گریه میکرد که مادرش گفت: ببخشید ولی اون بیسکوییت رو دستتون دیده برا اون گریه میکنه.

   بخاطر اینکه سه قدم دور تر از من بودند قبل از خوردن، بیسکوییت را تعارفشان نکرده بودم و پسرک 5 دقیقه تمام داشت به خاطر آن زار میزد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۶
تیستو

نظرات  (۴)

۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۵ پلڪــــ شیشـہ اے
^_^
پاسخ:
:)
۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے
ته اش چیزی هم به خودتون رسید¿¡ :))))
پاسخ:
با همون یه دونه سیر شدم :)
ینی برید توبه کنید
یه کشیش خوب سراغ دارم!
پاسخ:
اون لحظه واقعا کشیش لازم بودم گریه ام گرفته بود حتی! 
۲۷ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۰۴ عمو کاکتوس
من جای تو بودم یه تف می نداختم روی بیسکوییت ها و میدادم بهش ... !
پاسخ:
:|

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">