درخت بلوط

بایگانی

تیستو بر فراز قله ها

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۲۹ ب.ظ

  یادتونه گفتم رفتم کوه؟ واقعا اُف بر شما اگر یادتون رفته باشه. آره دیگه داشتم می گفتم. من رفتم کوه.

   کیا بودیم؟ من، دختر دایی ام (ساناز)، پسر خاله ام (همون که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی که یه وقت خدای نکرده بعد از 100 سال من برای سه روز صدر اخبار نمونم)، پسر خاله ام (که داداش اون یکی پسرخاله ام که تا من رفتم دستم رو عمل کردم سریع رفت انگشتش رو برد زیر اره برقی ... نیست)، پسر دایی ام (که داداش ساناز نیست)، پسر داییِ پسر دایی ام.

  بعد همه تجهیزات داشتن. یکی قمقمه، یکی وسایل صبحانه، بقیه آب و خوراکی و این صحبتا. من؟ خودم، کلاهم و ژاکتم. که البته ژاکت رو هم همون اول مسیر وقتی به هن و هن افتاده بودم تقبل کردن و انداختن توی کوله شون. خلاصه ما رو بردن بالا و هر چی ما نفس نفس زدیم هی گفتن الان می رسیم و الان می رسیم و الان و خلاصه بعد از حدود یک ساعت و نیم صخره نوردی با شیب خدا درجه رسیدیم سر چشمه و بساط صبحونه رو پهن کردیم داشتیم در صلح و صفا صبونه میخوردیم که یهو یه مرده با یه چوب گنده توی دستش دوید سمت ما و داد زد: مگه شماها صاحاب ندارین؟! بگیرم سیاه و کبودتون کنم؟!

  بله. بابای پسر داییِ پسردایی بود که یه کله  8 ساعت رونده بود تا شهرمون و بعد که فهمیده بود پسرش با ما اومده کوه همون اول شهر پیچیده بود پای کوه و این همه راه رو هن و هن اومده بود بالا که سورپرایزمون کنه.

  خلاصه صبحونه رو خوردیم و چای آتیشی رو هم زدیم و من لم داده بودم و از آفتاب بهاری لذت می بردم  و به شوهرم پیام می دادم که "عزیزم ما رسیدیم!" اونم جواب می داد: " به سلامتی مواظب خودت باش کوهنورد من!" و بقیه هم بگو و بخند و داییِ پسر دایی هم به به و چه چه که چه هوایی و چه منظره ای و خاک تو سرِ علی (اون یکی پسر دایی) که نیومد و چقدر خنگه که این هوا و این منظره رو از دست داد. که یهو بزرگواران گفتن خب دیگه جمع کنیم بریم بالا. گفتم چی؟ بالا؟ بالای کجا؟ فرمودن قله دیگه. قله؟ مگه همین جا آخرش نبود؟ حالا من اون لحظه خودم نبودم که. فرودو بودم پای کوه نابودیِ سرزمین موردور. خسته ی خسته. آقا گرگه بودم بعد از خودن شنگول و منگول. سنگین سنگین. به زور خودم رو می کشیدم بالا و نفسم بالا نمیومد. هن و هن کنان میرفتم بالا. دو دقیقه ای یه بار می ایستادم و نفس نفس زنان به بقیه که مث بزغاله راحت از صخره ها می رفتن بالا و هی دور تر می شدن نگاه میکردم و نفس میگرفتم که صدای بریده بریده و نفس نفس زدن دایی پسر دایی که اونم عقب افتاده بود رو شنیدم که میگفت: بخدا علی از همه مون عاقل تر بود.

   کوه پدرسوخته رو از نمای دور و در پسِ کوچه پس کوچه های روستا مشاهده می کنید. و شاید فکر کنید مالی نبوده، ولی بود. بخدا بود. به قرآن بود.

 اینجا اول راهه که فکر می کردم وای چقد رومانتیک، من دارم میرم کوه.

 اینجا وسط راهه که پخش زمین شدم و فکر میکردم که وای این چه غلطی بود من کردم؟ من رو چه به کوه؟

کیا کفش ها رو شناختن؟ به افتخار خودشون یه کف مرتب!

   اینجا صبحانه خوردیم و هر آنچه در تصویر می بینید رو من امتحان کردم و هر چی موند رو درو نمودم و نگران سنگین شدن نبودم چون فکر میکردم داریم برمیگردیم خونه و می گیرم میخوابم!

   در بالا سمت راست شکرپاش فرانسوی زن دایی رو مشاهده می کنید که پسردایی قایمکی آورده بودش و ما بعد از مشاهده ی ایشان وسط سفره ی یک بار مصرف شلخته مون، هر لحظه منتظر بودیم زن دایی هم مث داداشش با چوب بیاد سراغمون.

این عکس رو نشون به اون نشون که رییس کاروان به من گفته بود 10 خونه ایم، گرفتم. نشون به این نشون که ساعت 11 و 25 بود و ما هنوز بالا بودیم و راه پایین اومدن رو پیدا نمیکردیم. تازه رییس کاروان و پسر دایی و پسرداییِ پسردایی یه طرف رفته بودن و ما یه طرف دیگه. بلکه یه گروه نجات پیدا کنن و آیندگان رو از رشادت های ما با خبر سازند.

 تهش هم از ترس این عزیزان، که اصلا و ابدا هم کم نبودن، به زور، با بدختی، با توسل و البته خلوص نیت راه رو پیدا کردیم. پایان.

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۱۰
تیستو

نظرات  (۱۳)

سلام :)) وای خیلی خندیدم با اون علی عاقل تر بود :)) یاد خودم افتادم، همسرم یه هفته قبل از مراسم عروسی مون، منو ورداشت برد تپه نورالشهدا، من اصصصصلا کوه نرفته بودم، وای اصلا یادم نمیره که وسط راه چقدر مستاصل شده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش، هر سی ثانیه وایمیسادم درد پام کم بشه دوباره سی ثانیه راه میرفتم :)) 

پاسخ:
حالا باز خوش به حالت شما با یکی رفتی که حسابی حواسش بهت بود و نازت خریدار داشت. من با یه مشت بزغاله رفته بودم که هر هفته توی کوه و کمر ول بودن. بعد من چی؟ من کارمند! اخرین باری که رفته بودم روی این کوه ۱۶ سالم بود.
باز با این حال بقیه هم که برگشته بودن ماهیچه هاشون گرفته بود. 😝
۱۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۸ أنارستان ...

باید شاپرک رو میفرستادی که عقاب هارو خبر کنه!

پاسخ:
😅😅😅
یه جا پخش زمین شده بودم نفس نفس میزدم، جا داشت آرون بیاد سوار بر اسب نجاتم بده
۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۷ پلڪــــ شیشـہ اے

وای خیلی خوب بود. :)))) دمتون گرم دکتر. حظ کردم. کلی خندیدم.

پاسخ:
فدای شما عزیزم❤️🥰😘 لطف داری همیشه

آخ جون کامنت ها باز شد. چقد کامنت تو گلوم گیر کرده بود😁

خیلی پایانت قشنگ بود تیستو. تیر تو مغزت😉

پاسخ:
😅😅😅 آخی یادته تیر تو مغزت ؟😂
راستش پست اول یادم رفت  کامنت ها رو ببندم بعد دیگه روم نشد 😄

هروقت میام وبلاگتون دوباره اون جمله آخر رو میخونم، دایی پسردایی رو تصور میکنم و غش غش میخندم :)))

پاسخ:
😅😅😅
اخه میدونی خیلی گوله ی انرژی طور اومد توی جمع و خیلی رو به موت طور خارج شد!
۱۷ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۱ أنارستان ...

ما به اون موجودات عکس آخر میگیم: قمقمه!😐

 

پاسخ:
ما میگیم گرگراک!
پس به خودِ قمقمه چی میگید؟ وای اصلا چرا بهش میگید قمقمه؟ اگر عصبانی بشه بیاد سمتتون چی😖
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۱۲ پلڪــــ شیشـہ اے

اون عکس ساعت به دست و توصیفاش من و له و لورده کرد.

آخه چراااااا. ایییش چه بدقولن  :)))

 

وای خیلی خوشگله

دمت گرم دکتر. خیلی خفنی

تصور بالا رفتن از کوه حالم و بد میکنه. ووویییی

 

 

 

پاسخ:
نگاه خیلی سخت بود، ولی اگر دوباره پیش میومد می رفتم! 😅 سختی اش بخاطر این بود که من یادم رفته بود با چی طرفم! بعد رییس کاروان اینا هم یادشون رفته بود.
بعد شاید باورت نشه ولی با شلوار جین رفته بودم! اخه کدوم احمقی با شلوار جین میره صخره نوردی؟!
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۱۳ پلڪــــ شیشـہ اے

اوه اوه. فقط اون مارمولک بزرگه. قابلیت این و داره که آدمی جفت پا از کوه خودشو پرت کنه پایین.

پاسخ:
مرده بودم از ترس. حتی جرات نمیکردم یکم بشینم استراحت کنم. میترسیدم بیان سمتم. بعد کاملا رنگ محیطن منم چشمام ضعیف. چشمای پسرخاله ها رو هم قرض گرفته بودم دور و برم رو می پاییدم
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۰۰ پلڪــــ شیشـہ اے

ای والله 

پس ارزشش رو داشته. الحمدلله ^___^

دور از جونتون. یه وقتایی موقعیت های اینطوری پیش میاد. همین که رفتید دمتون گرم.

 

من فوبیای ارتفاع دارم. از کوهنوردی میترسم.

خوشبحال هر کسی نمیترسه. تفریح دلچسبیه

پاسخ:
عزیزمممم مرسی فدا مدا❤️❤️❤️
از این زاویه تا حالا به کوهنوردی فکر نکرده بودم. اره واقعا یه جاهایی خودمم از ارتفاعش می ترسیدم
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۰۴ پلڪــــ شیشـہ اے

اوه اوه. چندش اند. وووییی

 

ما مبنا مون اینه بچه رو از چیزی نترسونیم. اگرم یه نفرمون از چیزی میترسید، والد شجاع با آب و تاب بچه رو همراهی میکنه. که خب اغلب همسر این نقش و دارند. چند وقت پیش رفته بودیم بیرون. هر کاری کردم نتونستم از حضور این اژدهاهای کوچولو جیغ نزنم. دخترمم ترسیده بود. بعد ماستمالیش کردیم. دیگه ول نمیکرد. میخواست بره سمت شون

پاسخ:
😅😅😅 الهیییی
وای آره یکی از باگ های پدر و مادر شدن همینه... که ترسهات رو منتقل نکنی به نسل بعد...‌ خیلی سختهههههه

۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۲۷ أنارستان ...

خب فکر کنم وقتی ایشون نامگذاری شده بودن هنوز اختراع قمقمه پا به این ناحیه نگذاشته بود و مردم از مشک استفاده میکردن. در واقع قمقمه برای خود قمقمه جعل شده و اسم اصلی این حضرات خزنده بوده.

 

اینا مثل مارمولک خونگی نیستن. نمیان سمت آدم، فرار میکنن. ولی خب اعتراف میکنم که همون صدای خزیدن و در رفتنشون هم کابوسه..مخصوصا وقتی از یه جایی تالاپ میفته پایین......😑😑

پاسخ:
وای وای وای
یه ترس به ترس هام اضافه کردی!
اگر می افتادن رومون چیکار میکردیم؟!

سوالی که برام پیش اومده اینه که پس با چه شلواری میرن کوه و صخره‌نوردی؟

پاسخ:
شلوار ورزشی و معمولی دیگه. با شلوار جین خیلی سخته!
۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۶:۰۵ أنارستان ...

اگه بال داشتن و عین خرمگس مینشستن روی صورتمون چی؟

پاسخ:
آزااااار داری مگههههههه😭😭😭😭

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">