درخت بلوط

بایگانی

مرغ آدم خوار

سه شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ق.ظ
   حدود بیست سال پیش ها که من هفت ساله و شاخدار سه ساله بود، محل کار مامان سرایداری داشت که خیلی محجوب و مهربان بود. آقای جیم قد بلند و لاغر اندام که همیشه تحویلمان میگرفت و هیچ وقت از دستمان عصبانی نمی شد. همسرش هم یک خانم مهربان با لباس محلی بود که همیشه هوایمان را داشت. مامان هم خیلی از کارشان راضی بود و گاهی وقت ها سعی میکرد اگر کمکی از دستش برمی آید دریغ نکند. یک بار که شب رفته بودیم محل کار مامان و او رفته بود داخل اتاقش کارهایش را راست و ریس کند آقای جیم تصمیم گرفت محبت های رییسش را جبران کند. به همین خاطر یکی از مرغ های چاق و زبلش را زد زیر بغل و رفت جلوی درب ورودی ساختمان و مرغ را انداخت توی ماشین خانم پ. پیرمرد بیچاره حتی فکرش را هم نمی کرد این هدیه ی پیش کشی اش باعث شود دختر بچه های خانم رییس به ثانیه نکشیده از ترس شروع کنند به جیغ و داد و هوار و گریه و کوبیدن خود به در و دیوار ماشین برای فرار از بال بال زدن مرغ بی نوا.
دیروز صبح اقای جیم عریز را در درمانگاه دیدم.
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۹
تیستو

نظرات  (۴)

۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۹ مینا بهین
اخی چه ساده و بامزه بوده
پاسخ:
خیلی! خیـــــــــلی زیاد
۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۱ خانم خوشبخت خانم خوشبخت
خخخخ عجب کادویی!
من اگه کسی اینطور کادوهایی بهم بده همونجا درجا سکته میکنم.
پاسخ:
ما هم تا مرز سکته رفتیم :)))
تیستو چراااااااااا؟
من شب ها و روزهای متمادی وبلاگتو باز می کردم
اون پست ثابتتو میدیدم فک می کردم هنوز آپ نکردی.
امروز تازه دوزاری م افتاد! ببین چندتا پست عقب افتادم! ببین! کی پاسخگوئه؟
پاسخ:
:))))))))
خوبه نوشتم پست ثابت که :)
یادت باشه خیلی وقته ترکِ وبلاگ ما رو کردی ..
پاسخ:
ماهی...
اصلا یادم رفته بود وبلاگ داری! همش اینستاگرامت توی ذهنم بود... :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">