درخت بلوط

بایگانی

مرد روزهای سخت

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ق.ظ

   خیلی بچه بودم شاید ۴ یا ۵ ساله. پاییز بود و خانه ی بابابزرگ بودیم و سر ظهر. یادم هست بچه ها شیفت بعد از ظهر بودند.‌ بچه ها منظورم دایی ها و دختر دایی است. سفره ناهار پهن بود و همه داشتند تند و تند ناهار میخوردند تا سریع تر بروند مدرسه. یادم نیست سر نان خریدن بود یا چی، سر هر چه که بود ننه شروع کرد دعوا کردن با دایی الف. دایی الف هم آن وقت ها نوجوان و تند و تیز بود. دعوا و داد و بیداد ننه که خیلی بالا گرفت بی هیچ حرفی بشقاب غذایش را پرت کرد یک گوشه و سیبی که برای بردن مدرسه برداشته بود پرت کرد سمت دیوار و از خانه بیرون زد. یادم هست خاله کوچیکه کلی با مایع سفید کننده لکه دیوار را سابید ولی هنوز که هنوز است لک کمرنگی از آن روی پیشانی دیوار خودش را نشان می دهد.

  امروز که رفته بودیم بابابزرگ را ببینیم، وقتی که میم داشت تلفن صحبت میکرد و من دور و بر خانه را با چشم هایم دنبال خاطرات آشنا می گشتم، بابابزرگ لکه ی روی دیوار را نشانم داد و گفت "سیب الف را یادت هست؟ این چند هفته هر بار این لکه را میبینم گریه میکنم"

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۱۴
تیستو