توی صحن انقلاب داشتیم عکس میگرفتیم، یه دختره اومد یه قلب برفی داد بهم گفت ما عکسامونو باهاش گرفتیم شما هم اگر میخوای عکس بگیر باهاش و بعد بدین به یه نفر دیگه.
خیلی خوشحال شدم. بیشتر از اینکه به نظر میاد این قرتی بازیا هنوز از ما نگذشته باشه.
توی صحن انقلاب داشتیم عکس میگرفتیم، یه دختره اومد یه قلب برفی داد بهم گفت ما عکسامونو باهاش گرفتیم شما هم اگر میخوای عکس بگیر باهاش و بعد بدین به یه نفر دیگه.
خیلی خوشحال شدم. بیشتر از اینکه به نظر میاد این قرتی بازیا هنوز از ما نگذشته باشه.
توی اون قضیه ی وام مسکن مجددا لیست برندگان اعلام کردن که اسم من جزوشون نبود و قضیه به کل کنسل شد.
اون روز که دوستم عکس روتوش شده ام رو استوری کرد خیلی خندیدم ولی ته دلم ناراحت شده بودم.
همین چند وقت اخیر متوجه شدیم Black Widow مدتهاست که با اکانت پیام رسان دایی توی گروه خانوادگی ما حضور داره و هیچ کس نمیدونست.
امسال هم که رفتم هیئت نشانه رو چند بار دیدم.
اون رییس کذایی الان دیگه رییس نیست و همکاره ولی همچنان پشت سر در حال موش دواندنه. تو روی خودم اما خم و راست میشه و "آجی آجی" از دهنش نمی افته.
شاید باور نکنید ولی واقعا عید سال بعدی که ازش حرف میزدن اومدن. کدوم سال بود؟ همون سالی که بچه ها روز یک فروردین تصادف کرده بودن و دایی فوت شده بود و پسرها هنوز ICU بودن. مامان صداش کاملا رفته بود و حرف نمی زد. اپیزود افسردگی اش دوباره شروع شده بود. با همین حال وایساد پای گاز و شام آماده کرد.
این خانوم حالا خیلی باهام دوست شده و بهم لطف داره. مثلا همین بار آخری که اومده بود برام یه خورده از ناهاری که پخته بود آورد.
سر اینکه گاهی به درخواست دخترخاله براش متن کوتاهی می نویسم که استوری کنه، شاخدار بهم میگه "بَگوریِ خونه ی خاله اینا"
اینقدر برخورد این آقا و خانم بعد از جواب ردی که به پسرشون دادم با من بده که باور نمی کنید.
داره روی شکم باباش بپر بپر می کنه. میگم: نکن عزیزم خیلی خطرناکه! می فرمایند که: نه [از روی شکمش] نمی افتم.
من در حرم شاهچراغ گریه کرده ام. در خیابان بیست متری گریه کرده ام. در خیابان فقیهی گریه کرده ام. در عفیف آباد گریه کرده ام. در درمانگاه گریه کرده ام. در خیابان زرهی گریه کرده ام. در اتوبوس و مترو و تاکسی... در ترمینال امیرکبیر و کاراندیش، در فرودگاه گریه کرده ام.
مگر قرارمان این نبود که بزرگ شویم و یادمان برود؟ این غم ها که دارند زودتر از ما بزرگ می شوند؟!
اگر من افتادم مُردم بدونید که به دیبا اسکارف بدهکارم. به روهان کالکشن هم. اسنپ پِی و سوسن خانم هم ایضا.
کاش حالا که دستشون توی ساخت و سازه و اینقدر خوب بلدن سقف بذارن برای مهریه، یه سقف هم برای جهیزیه و سیسمونی و یه کف برای نفقه بذارن ببینیم بلدن؟
عمود ۱۰۱۳ بودیم. موکب یکی از کشور های همسایه. از نیمه شب خیلی گذشته بود که رسیدیم آنجا. حدحد و دوستش و یومونچه آنجا منتظرمان بودند. میم همراهشان رفت برای شام و گعده. من هم رفتم زنانه. قرار بود ۷ صبح راه بیافتیم. ۷ صبح که نه ولی ۷:۳۰ توی محوطه موکب بودم. سر محلی که قرارگذاشته بودیم. میم اما نیامد. خواب مانده بود.
مداحی ترند آن سال که خیلی هم دوستش داشتم در محوطه به گوش می رسید. با همان کوله ی روی دوش و لباس هایی که هنوز کمی نم داشت، نشستم روی جدول کنار ورودی. زل زده بودم به پرچم سرخ حسینی بزرگی که بالای موکب برافراشته بود و با وزش باد به زیبایی موج برمیداشت. به این فکر میکردم که چقدر دلم می خواهد برای این پرچم بمیرم.
کیا بودن بهم میگفتن حالا ازدواج کردی دیگه وبلاگت تعطیل میشه؟ الان خودشون نیستن :/
خانم آمده، مثل همیشه آرام و باوقار ولی این بار با نگاه و حال آشفته. کارش را انجام می دهم و آخر کار حالش را می پرسم، می گوید همسرش را تازه از دست داده. کلی ناراحت میشوم و تسلیت می گویم و برایش آرزوی صبر میکنم . اما گویا همه ی غم این نیست. می گوید خدا بیامرز چند ماه پیش از فوتش دو دنگ آپارتمان را زده به نام یک موسسه خیریه ی درمان بیماران سرطانی. بدون اینکه به کسی چیزی بگوید. حالا آن موسسه سهمش را میخواهد، مادر همسرش هم، بچه های خودش هم ایضا. اموال ماترک دیگر چه دارند؟ جز همین آپارتمان، هیچ. خب حالا بفرمایید اگر این زن مهریه ی دندان گیری نداشت که به اجرا بگذارد، باید چه میکرد؟
بنده بعنوان یک ۱۴ سکه ایِ خوشبخت - تند تند و ان یکاد می خواند- به شما جوانان توصیه میکنم که مهریه بگیرید، خوب هم بگیرید. ۱۰۰ به بالا. ۱۱۴ خیرش رو ببینید. هر کسی هم گفت نه نکن، کی گفته؟ بفرمایید تیستو گفته. اگر احیانا جواب دادند تیستو گوه خورد، بهشون بفرمایید نترسید تیستو شما رو نمیخوره.