سورپرایز
دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۸ ق.ظ
وقتی رسیدم خانه سوسن خانم تلفن به دست جلوی در هال و رو به دیوار ایستاده بود . اینقدر جلوی در منتظر ایستادم تا برگشت سمتم. چند ثانیه همانطور مات نگاهم کرد، بعد جیغ کشید و یاس را صدا کرد تا عملیات جابه جایی را انجام دهد. یاس هم به همین ترتیب اینقدری توی بغلش فشارم داد که صدای بز بدهم. بابا اما نیم ساعت بعد آمد خانه. اینقدر روی پله ها ایستادم تا نگاهش افتاد به من. جیغ نکشید. خودش را هم توی بغلم نیانداخت. فقط خندید و دست راستش را جلو اورد و گفت : "تف به ذاتت بچه! چه بی خبر؟"
۹۴/۰۷/۱۳