خاطرات تخیلی درمانگاه
بخوام خیلیییی پیاز داغش رو زیاد کنم، ویزیت کردن بیمار اینطوریه که مثلا بیمار میاد با بی حالی و ضعف و اینا و روی یکی از علایمش مانور میده. مثلا اینجا روی بی حسی دست و پاها. میگم از کی تاحالا؟ میگه خیلی وقته. این خیلی وقت چقدره؟ میگه خیلی وقته. میگم چند روزه؟ چند ماهه؟ چند هفته است؟ میگه آها اینطوری بگم؟ نمیدونم! ازش میپرسی مشکل خاصی نداشتی میگه نه. دست و پاهام بی حسه. میگم سابقه ی کم خونی نداشتی. میگه نه فقط دست و پاهام بی حسه. میگم چیزی هم از دستت ول میشه زمین و اینا؟ میگه نه فقط خیلییییبی بی حسه. حال ندارم. بی حسم.
خب من که چیزی دست گیرم نشده. نهاینا یه فشار خون میگیرم و یه ازمایش کامل شامل اهن و کم خونی و کلسیم مینویسم که اگر کمبود اینا نبود بفرستم پیش متخصص مغز و اعصاب که نکنه بیماری عصبی باشه. همزمان مکمل هایی که حس محیطی رو بهتر میکنن هم میدم بهشون.
بعد وقتی مریض داره پا میشه بره یه لحظه سرم رو میارم بالا میبینم پشت کمرش یه شمشیر تا دسته فرو رفته و داره خونریزی میکنه. بعد اگر بپرسم که چرا نگفتی یه شمشیر توی کمرت هست و داری خونریزی میکنی؟ میگه من از کجا میدونستم باید بگم، شما دکتری.
با خوندن این پست ها به این نتیجه میرسم که من چقدر بیمار خوبی ام برای دکترم :)))