جنگجویان سپیده دم قسمت چهارم
آدمی نمی تونه همیشه همه چیز تموم باشه. مثل دایی برگزیده که پیامک هاش برگزیده است، دُرُست، فرز هست. دُرُست. خوشتیپ هست. دُرُست. ولی اونقده لفتش داده که وقتی به میدان نبرد می رسه که قضیه رسیده به ته دیگ. دزده داره میدوه و یگانه شیر ژیان هم دنبالش و خب داییه هم چنان می دوه دنبالشون که اصلا انگار از بدو شروع ماجرا اینجا کشیک می داده. اینجا چند اتفاق باهم افتاد. یاس داره می دوه دنبال دزده و دزده یهو می پیچه ولی خب ترمز ABS دمپایی که شیر ژیان پاشون کرده بودن عمل نمی کنه یاس چای پیچش می افته توی چاله و از ناحیه ی مچ پا اوخ می شه و دزده جلوی چشم نیروهای ویژه توی نیزار ناپدید می شه.
حالا نیزار رو داریم که چند نفر از شما عزیزان به نیکی به نیزار اطراف خونه ی ویزلی ها تشبیه ش کرده بودید. ممنون که اینقده اهل دلید، ماچ به کله تون. خب داشتم می گفتم. حالا همه ی نیرو ها رسیدن و اطراف نیزار رو کامل گشتن و هیچ خبری از دزده نیست. آب شده رفته توی زمین. از اون طرف نیزار اونقدر کوچیک نیست که بشه داخلش رو دید و اونقدری هم نیست که نیروها مطمین باشن از اونجا خارج شده و کار از کار گذشته. از طرفی چون نمیدونن دزده سلاح سردی چیزی همراهش هست یا نه، نیروهای ویژه ترجیح میدن جنگ تن به تن صورت نگیره. و از اون مهم تر، گروه ضربت بخاطر مصدومیت یگانه شیر ژیان بیشه ی شجاعت و جسارت ، ستونِ پیاده نظام رو از دست داده.
پس چی کار کردن؟ کاملا لُری، سنگ برداشتن و شروع کردن به پرت کردن توی نیزار. عصبانی، خسته، ضایع شده، مصدوم. سنگ پرانی می کردن، بلکه دزده احساس نا امنی کنه و مجبور بشه از لونه اش بیاد بیرون. از اون ور مهران با صدای بلند، عملیات روانی رو هم اجرا میکرد: چیکارش داشتین بابا بنده ی خدا یه آدم بدبختی بود ولش میکردین...و سنگ ها رو بلند تر پرت می کرد. که چی بشه؟ که شاید خر بشه و فکر کنه کاریش ندارن، بلکه بیادش بیرون. از اون طرف ماشین گشت محله ی پرنده ها که صدای تیر اندازی رو شنیده حالا رسیده کنار خونه و وقتی ماجرا رو شنیده نور ماشین رو انداخته سمت نیزار و همگی باهم دارن سعی میکنن منجنیقی دزد شکار کنن و کوتاه هم نمیان ولی خب کم کم آفتاب در میاد و نتیجه ای حاصل نمیشه، پس عصبانی، خسته، ضایع شده و مصدوم راه می افتن برن توی خونه و مرحله ی پنجم که دستگیری دزد باشه تیک نمیخوره. اما این بدین معنی نیست که گروه ضربت مراحل بعدی رو بی خیال میشه.
تا دیشب فکر میکردم اوج زیبایی داستان نمای هلی شات از نیزار در گرگ و میش سحرگاهانه ...
تا اینکه سکانس پرتاب سنگ رخ نمود