تیستو در 23 سالگی
ماه رمضون سال 91، اواخر دوره ی فیزیوپات بود. یعنی علوم پایه رو گذرونده بودیم و داشتیم درسها رو پشت سر هم و فشرده میخوندیم و پاس می کردیم که وارد بیمارستان بشیم. اینطوری بود که هر هفته یا هر دو هفته امتحان پایانی داشتیم و خب درس خوندن توی اون وقت کم و اونم توی ماه رمضون با گرسنگی و بی خوابی هاش، خیلی سخت بود. یادمه یه روز که یکی از کلاسا رو پیچونده بودم و نشسته بودم توی کتابخونه درس بخونم که دایی خدابیامرز زنگ زد حالم رو بپرسه (کلا میشه گفت همیشه ایشون تماس میگرفت). مثل همیشه احوال پرسی کرد و پرسید چطوری که من زدم زیر گریه! اینقدرررر گریه کردم! زار میزدم ها :)))) از دست بی خوابی و خستگی و استرس و ضعف و همه چی باهم! زار میزدم میگفتم دیگه نمیتونم! چرا ماه رمضون تموم نمیشه؟؟؟ خوابم میااااد. کلی دلداری ام داد ولی یکمم خندید بهم :)))
الان همینطوری اون روز رو یادم افتاد. خدا بیامرزتش.
الهی😌
خدا رحمتشون کنه.
چه عجیب!امروز من داشتم به این مدل تماس ها فکر میکردم. ارتباط بزرگتر ها و کوچیکترها
وسط یه معرکه ای، ننه من غریبم، کسی به فکرم نیست، یه تماس غیرمنتظره کلی انرژی به آدم میده.
البته هدف از تماس هم در نتیجه مهمه که در این مقال نمی گنجد.😂