درخت بلوط

بایگانی

پیرمرد چشم ما بود

چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۰۴ ب.ظ

   همیشه بودند. از وقتی که یادم هست. دیر به دیر می دیدیمشان ولی حضورشان همیشگی بود. یا عیدها می آمدند، یا تابستان و ما نوه ها با بچه ها و حتی فامیل هایشان چقدر کیف می کردیم. در جای جای کودکی ما حضور داشتند: اولین باری مرا به بازی اسم و فامیل راه دادند، اولین باری که یاد گرفتیم چطور باید در سوپر ماریو میان بر بزنیم تا برویم مرحله ی 8 ، در عکس های بچگی مان که همراه کلی بچه ی دیگر روی تاب توی حیاط خانه شان نشسته ایم و من دست های حنا زده ام را سایه بان کرده ام که نور خورشید به چشم هایم نیافتد. حتی یکی از پسرهایشان کراش بین نسلی بچه ها بود.

   همسن بابابزرگ بود و بزرگ خانواده ی خودش، ولی حواسش به همه ی ما بود. تک تک ما را می دید. به یاد ندارم در تمام این سالها پشت تلفن هیچ وقت صدای من را نشناسد یا با کسی اشتباه بگیرد. همیشه اینقدر تحویلمان میگرفت و قربان صدقه می رفت انگار که اصلا از اول تماس گرفته تا صدای ما را بشنود. آخرین عیدی که باهم بیرون رفته بودیم را خوب یادم هست. وقت برگشتن از گردش همه ی ما بچه ها را سوار جیپ آهویش کرد و ما چقدر توی راه جیغ و داد کردیم و خوش گذراندیم و او کاری به کارمان نداشت هیچ، همراهی مان هم میکرد.

    لبخند از روی صورت مهربانش جدا نمی شد. خنده اش محدود به دهان نبود. با چشم ها، با چروک ریز کنار چشمهایش بهمان لبخند می زد. یادم هست اولین باری که دیدم پدر و مادرها شب عروسی دخترشان گریه می کنند، عروسی مهسا، دخترشان بود. آن چشم های مهربان و خندان یک لحظه از اشک خالی نمی شد و همه را به گریه انداخته بود.

    ما فامیل و هم شهری که نبودیم هیچ، هم زبان و هم استانی هم نبودیم. دوست خانوادگی بودیم که راستش حتی نمیدانم همدیگر را چطور پیدا کرده ایم، اما از این مرد، محبت و مهربانی و تا دلتان بخواهد احترام دیدیم. اینها را گفتم که بگویم اللَّهُمَّ این مرد عزیز از امروز دیگر بین ما نیست. تو خودت شاهدی که إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا. خودت پناهش باش.

۰۱/۰۶/۱۶
تیستو