درخت بلوط

بایگانی

برگی از تاریخ

چهارشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۳۶ ق.ظ

   تابستان سال 89 بود . تبریز . با 9 بچه ی قد و نیم قد رفته بودیم موزه ی شهرداری . همه چیز امن و امان بود تا اینکه رسیدیم قسمت فرش های دستباف . با خاله داشتیم فرش ها را دید میزدیم و به به و چه چه میکردیم که یکدفعه جیغ یکی از خانم های راهنما ی موزه بلند شد که : آقا پسر بیا پایین ببینم ! برگشتم سمت خاله که بگویم چه مردم بی فرهنگی پیدا میشوند و بچه شان را ول کرده اند توی موزه به امان خدا که دیدم خاله دارد میدود سمت عقب و همزمان داد میزد : "محمد حسن !" بله . محمد حسن خان فرش دستباف نمیدانم چند صد ساله را گرفته بود و داشت میرفت بالا . خوشبختانه هنوز در شیب دامنه بود که خاله لنگش را گرفت و کشیدش پایین . خاله و خانم راهنما همزمان شروع کردند به تشر زدن به بچه که چرا رفتی روی فرش و فلان و بهمان . محمد حسن اما در حالی که تقلا میکرد خودش را از دست مامانش خلاص کند داد میزد که : باشه باشه کفشامو درمیارم  .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۰۲
تیستو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">