عمرا برای شما اتفاق بیافتد
اواخر اسفند ماه سال گذشته بود . شاخدار و حدحد آمده بودند شیراز و قرار بود همگی باهم برگردیم شهرمان. خانواده ی خاله و نصف دیگر خانواده هم داشتند می رفتند مشهد . اینطور بود که وقتی به صرف ناهار خانه شان دعوت شدیم ، خاله تعدادی از وسایلشان را داد دست ما که با خودمان ببریم ولایت . چند تا پاکت غذا بود و چند تایی چیز دیگر که یادم نیست و یک حلبی ! حلبی که میدانید چیست ؟ قوطی های فلزی در سایز های مختلف کوچک و 5 کیلویی و 10 کیلویی غیره . از قضا حلبی مورد نظر ما XXL بود .یعنی 17 کیلویی . نمیدانم قضیه اش چه بود ولی خاله گفت ببریدش ولایت ، برای شوهر آن خاله ی دیگر ، خیلی لازمش دارد . ماهم دیدیم چاره ای نیست گفتیم چشم ، داریم با آژانس میرویم خانه و فردا هم سوسن خانم می آید شیراز و با ماشین خودمان برمیگردیم ولایت پس مشکلی پیش نمی آید . خلاصه خاله و بقیه ی خانواده رفتند سمت ایستگاه راه آهن و ما هم در و پنجره خانه شان را قفل کردیم و گلدان هایشان را آب دادیم و امانتی ها را برداشتیم رفتیم خانه ی خودمان . تا رسیدیم سر کوچه ، حدحد از تاکسی پیاده شد و گفت دارد میرود داروخانه نخ دندان بخرد و تندی برمیگردد . من و شاخدار هم گفتیم باشد ، دو تا کوله و سه نایلون بزرگ و یک حلبی که درون یک نایلون نازک "آن در آن پیدا " جا خوش کرده که این حرفها را ندارد خودمان میبرمش بالا . به هر جان کندنی که بود سه تا نایلون را توی یک دستم گرفتم و کوله ام را انداختم روی دوشم و شاخدار هم لطف کرد مینی کوله ی خودش را انداخت روی دوشش و زحمت حمل حلبی را بر عهده گرفت . از تاکسی پیاده شدیم و 8 تا پله ی جلوی خانه را رفتیم بالا و کلید کوچیکه را انداختیم توی در و ساعتگرد چرخاندمش و در را هل دادم به داخل که دیدم یا خدا ! لابی ساختمانی که 4 سال آنجا زندگی کرده بودم و تا به حال دو نفر آدم در حال گذر کردن به طور همزمان باهم به خود ندیده بود فول آف خانم های آلاگارسون کرده ای بود که چند دقیقه بعد فهمیدم خانم های همسایه هستند و من تا به حال افتخار آشنایی با آنها را نداشته ام . تا آمدم ادای آدمهایی نامرئی را در بیاورم و بی خیال آسانسور سر خر را کج کنم سمت راه پله با شنیدن صدایی خشکم زد : "وااااای سلااااااام خانووووم خوشکلم ! خانم دکترررررر ! نیستی چرا ؟" بله . زیبا خانم ، پیرزن خوش صحبت طبقه ی همکف ما را دیده بود . "کوجویی شما خانم چرا یه سر به من نمیزنی ؟ دلم برات تنگ شده بود خوشکلم" و در ادامه مرا به خانم های همسایه معرفی کرد که "این خانم خوشکل (!) طبقه ی اوله . خانم دکتره ! اینقدر نه بهتر از شما مهربون و متدین و ماشالله خوشکله ، به هیشکی هم بله نمیگه " خانم های همسایه اما به من نگاه نمیکردند . نگاهشان به شاخدار بود . نه که فکر کنید اشتباه گرفته باشندمان نه .قضیه چیز دیگری بود . شما که شاخدار را میشناسید ، با همه چیز لج بازی میکند، انگارکه بخواهد روی جاذبه ی زمین را کم کند ، وقتی چیزی را دستش میگیرد آن را روی هوا و به موازات صورتش نگه میدارد . روز حادثه هم همین طور بود ، حلبی را روی هوا نگه داشته بود و چشم خانم های همسایه با هر بار دکتر گفتن زیبا خانم یک بار میرفت سمت حلبی و باز برمیگشت سمت من . شاخدار هم حسابی در نقش برادر اول رییس جمهور فرو رفته بود ، صم و بکم از جایش تکان نمیخورد و چشم از خانم های همسایه بر نمیداشت . خلاصه ی کلام اینکه قسمت کمدی ماجرای آن روز همین جا و با گیر افتادن من بین احوال پرسی های تمام ناشدنی زیبا خانم و سوال های پزشکی خانم سرایدار و نگاه هایی که از حلبی جدا نمیشد همینجا به پایان میرسد و خانم های همسایه به میمنت و مبارکی با خانم دکتر خوشکل و باکلاس همسایه شان آشنا میشوند . بعد از آن نوبت تراژدی میرسد . تراژدی بالا رفتن از پله ها در حالی که شاخدار از خنده منفجر شده و از شدت خنده نمی تواند درست راه برود و مدام به دیوار راه پله کوبیده میشود و از همه جای ساختمان میشود موسیقی متنی که حاصل از دالامب و دولومب کوبیده شدن حلبی است را شنید .