بی وتن
با تغییرات بزرگ مشکل دارم. وقت اثاث کشی خانه مان به 500 متر آنطرف تر یک ماه تمام عزا داری کردم و روز اثاث کشی اینقدر با بابابزرگ گریه کردیم که چشم هایم باز نمیشد. قبل از رفتن به جزیره هم همینطور بود. هر روز شاخدار و سارا را می نشاندم و برایشان میگفتم دلم نمیخواهد برم دانشگاه و وقتی برگردم مطمینم همه چیز عوض شده و باز گریه میکردم. وقتی که برای آخرین بار در ساحل جزیره راه می رفتم هم همینطور بودم. فکر میکردم توی شلوغی شیراز گم می شوم و زندگی آنجا به قشنگی جزیره نخواهد بود. حالا اما گریه نمیکنم ولی هیچ دلم نمیخواهد برگردم به خانه ای که شاخدار دیگر آنجا زندگی نمی کند و به جای یاس دبستانی آن روزها یک پسرِ جوانِ کنکوری دارد و مامان بابایش سر سپید تر شده اند. حالا فقط توی دلم زار میزنم.
راه حلی وجود ندارد. شما می توانید(خانه ای که شاخدار دیگر آنجا زندگی نمی کند و یاس دبستانی را) به سیاهچال خاطره ای ذهنتان بیندازید. به همین راحتی!
برداشت آزاد از Insid out