خانه هنوز آماده ی رفتن نیست
يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ب.ظ
سر ظهر دایی آمده بود خانه. همسرش چند روزی هست که رفته مسافرت. سوسن خانم از آشپزخانه صدایش کرد که برای ناهار بمون. گفت: ممنون. امید دعوتم کرده خانه شان. گفتم : امیدِ عمو فلانی؟ گفت بله. مامان از همان جا داد زد: نمیخواد مزاحمشون بشی. همین جا بمون. خندیدم که: دایی! میخواد با رفیقای ناباب رفت و آمد نکنی!به هر حال هنوز باد سوریه تو کله اش هست. دایی بلند جوری که مامان بشنود گفت: ولی من که دارم میرم. سوسن خانم این بار بهش نگفت "بیخود"، به جایش یک چشم غره ی مشتی رفت. دایی به دقیقه نکشیده در رفته بود.
۹۵/۰۳/۰۲