خرده جنایت های خانوادگی
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۶ ق.ظ
بابا و مامان با بقیه ی خانواده رفته اند مشهد. من مانده ام و یاس و دایی های پراکنده. لذا موقعیت را برای ممنوع خواری مناسب دیدیم و برای شام ساندویچ ژامبون آماده کردیم. تا آمدیم اولین لقمه را بخوریم، تلفن زنگ خورد و یاس گوشی را برداشت و در دورترین نقطه از دایی ها که شریک جرم ما بودند و پای سفره نشسته بودند اما تا فهمیدند بابا پشت خط است شروع کردند به فریاد زدن که: بچه ها چرا کالباس میخورید و واااای نوشابه؟! ایستاد و با او صحبت کرد و بعد از اتمام تماس باز برگشت سر سفره و ما هیچ به ساکت شدن دایی ها و لبخند های گاه و بی گاه و گوشی دست گرفتن هایشان مشکوک نشدیم تا اینکه سه دقیقه ی بعد باز بابا تماس گرفت و تا گفتم سلام بابا خوبی؟ گفت: وای! وااای! خواب دیدم دارید گوشت گربه میخورید!
۹۵/۰۵/۱۹