خاطرات درمانگاه
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۵ ق.ظ
کشیک عصر درمانگاه بودم. اواخر ساعت کاری آقای مسنی با همسرش آمدند اتاق پزشک. از احوالپرسی که با پذیرش داشت متوجه شدم باید از پرسنل اداره ی بهداشت باشد. از کربلا آمده بود و آنفولانزای سختی داشت. داروهایش را می نوشتم که گفت من یکی از همکارهایتان هستم، قبلا اینجا مسئول بودم. شما کجایی هستید؟... دفترچه اش را که نگاه کردم تازه شناختمش. گفتم لُرم و وقتی کمی از خانواده ام گفتم مامان و بابا را شناخت و کلی از بابا و خانواده ی مامان تعریف کرد و برایم از دایی مرتضی گفت که قبل از اینکه برود جبهه هر وقت میدیده که دارند وقت و بی وقت توی کوچه فوتبال بازی می کنند توپ دو پوسته شان را پاره میکرده و می فرستادشان پی درسشان و ما سالهاست خانواده شما را می شناسیم و این حرفها ... و من هم به صبح همان روز فکر کردم که در مسیر دهگردشی همکاران داشتند تعریف میکردند که "حاجی فلانی چقدر قشنگ می رقصد" و گفتم اتفاقا از همکارا خیلی ذکر خیرتون رو شنیده بودم :)
۹۵/۰۹/۰۳