درخت بلوط

بایگانی

خاطرات درمانگاه

چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۵ ق.ظ
کشیک عصر درمانگاه بودم. اواخر ساعت کاری آقای مسنی با همسرش آمدند اتاق پزشک. از احوالپرسی که با پذیرش داشت متوجه شدم باید از پرسنل اداره ی بهداشت باشد. از کربلا آمده بود و آنفولانزای سختی داشت. داروهایش را می نوشتم که گفت من یکی از همکارهایتان هستم، قبلا اینجا مسئول بودم. شما کجایی هستید؟... دفترچه اش را که نگاه کردم تازه شناختمش. گفتم لُرم و وقتی کمی از خانواده ام گفتم مامان و بابا را شناخت و کلی از بابا و خانواده ی مامان تعریف کرد و برایم از دایی مرتضی گفت که قبل از اینکه برود جبهه هر وقت میدیده که دارند وقت و بی وقت توی کوچه فوتبال بازی می کنند توپ دو پوسته شان را پاره میکرده و می فرستادشان پی درسشان و ما سالهاست خانواده شما را می شناسیم و این حرفها ... و من هم به صبح همان روز فکر کردم که در مسیر دهگردشی همکاران داشتند تعریف میکردند که "حاجی فلانی چقدر قشنگ می رقصد" و گفتم اتفاقا از همکارا خیلی ذکر خیرتون رو شنیده بودم :)
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۰۳
تیستو

نظرات  (۱)

سلام :)

هاهاهاها! :)) خیلی جالب بود.(واسه بنده خدا آبرو نذاشتن!!!)
بعضی وقتا خیلی بامزه س این موقعیتا. که همه همدیگه رو میشناسن.
تو شهر ما هم همه همدیگرو میشناسن و در همین حد اطلاع رسانی میکنن! :)

پاسخ:
سلام :)

آخه این حاجی و برادرشون همکار ما هستن. عروسی برادر کوچکتر بود و همه همکارا دعوت ... لذا فوقع ما وقع

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">