Imagination Deficiency
جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ق.ظ
میخواستیم از پارک برگردیم خانه. توی ماشین منتظر خاله بودیم که زباله ها را توی سطل زباله بیاندازد و بیاید. به شوخی و با خنده گفتم الان راه می افتیم و میرویم خانه و خاله مجبور است تا ابد همینجا بماند، خدا را شکر چادر دارد که از گرما و سرما حفظش کند، گفتیم بچه هایش باید خودشان اشپزی کنند و و لباسشهایشان را بشورند، شاید تعطیلات عید توانسیم بیاییم به خاله ای که تا ابد توی پارک جا مانده سر بزنیم. داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که صدای دختر خاله ساکت مان کرد: خب میتونه تاکسی بگیره بیاد خونه.
:|
:|
۹۶/۰۴/۲۳