زندگی در پیش رو
آدمی را تصور کنید که ازدیروز صبح تا امروز کشیک بوده . از صبح تا ساعت 2 هم با استاد راند آموزشی داشته . بعد راه افتاده رفته خانه ی خاله ، چون دختر دایی و دختر خاله آنجا بودند و نمیشد به آنها سر نزد . بعد از ظهر هم با اراذل و اوباش راه افتاده سمت کتاب فروشی و یک ساعت و نیمی را با چهار موجود زبان سخت فهم سر کرده . بعد سه چهار تا قاصدک از توی خیابان جمع کرده و بعدتر با همین اراذل و اوباش رفته شهر بازی . شهر بازی هم که روی تپه بوده و به اندازه ی معبد شائولین پله داشته . آنجا مسئولیت هدایت گله ی پسرخاله ها را بر عهده داشته که از مسیر اصلی منحرف نشوند . در آخر هم به اصرار اراذل و اوباش ، همراهشان رفته قصر بادی بانوان و خب کمی تا قسمتی در حد مرگ بپر بپر کرده و آخرین رمقی که داشته را صرف تلافی کردن هل دادن های محمد حسن و گاز گرفتن محمد مهدی کرده . تصور کردید ؟ خب این من هستم . آدمی که تمام 206 استخوان بدنش درد میکند . یکی هم نیست که در راه رضای خدا این لب تاپ را از روبه رویم بردارد . چراغ را هم خاموش کند بیزحمت .