درخت بلوط

بایگانی

خانواده ی دکتر تیستو

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۰۳ ب.ظ
      یه شب هم داشتیم از مراسم ختم دایی برمیگشتیم خانه. راننده پسرخاله بود و من جلو نشسته بودم. بعد فکر کنید در همین 15 دقیقه ای که مسیر حسینیه تا خانه را طی میکردیم من و پسرخاله دعوایمان شد. هر دو داد میزدیم و هیچ توجهی به "فاطی تو رو خدا بسه" و "امیر داد نزن"  دختر خاله های نشسته روی صندلی عقب و لگد هایشان که به پشتی صندلی میخورد نداشتیم. ولی بعد از سه چهار دقیقه داد و بیداد یهو ناگهان جفتمان خفه خون گرفتیم. چرا؟ چون متوجه شدیم دچار سوتفاهم شده ایم و حرف هر دو نفرمان یکی است و از آن مهمتر یادمان افتاد دم در حسینیه یکی از پیرزن های فضولِ - خدابیامرز- فامیل را هم سوار ماشین کرده ایم.

پ ن: این "فراموش کردن آدم های صندلی عقب" یه طور خصوصیت ژنتیکی است که خانواده ی ما ژن اش را دارند. خوب هم دارند.
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۷/۱۲/۱۴
تیستو

نظرات  (۵)

همه ژن خوب‌هاااا 😂😂😂✌
فقط پیرزنه! 
پاسخ:
یعنی یخ کردیم وقتی یادمون افتاد ایشونم توی ماشینه! 😥
وااای جلوی غریبه :)) تصور کردم. ادم یه جوری میشه
پاسخ:
دیگه تا وقتی برسیم و پیاده شون کنیم در خونه اینقدر محترمانه و مهربانانه باهم حرف می زدیم که بیا و بیین.
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۰۷ پلڪــــ شیشـہ اے
:)))
اوه اوه.
پاسخ:
😅
اینکه چه شد که یاد این افتادید هم تعریف کنید!
پاسخ:
این همینطوری یادم افتاد :)
البته راستش رو بخواین اول یه مورد مشابه همین توی خانواده یادم اومد بعد این یکی یادم اومد :)
سلام :)

هاهاها :))
به نظر میرسه من یه نسبت دوری با خونواده شما داشته باشم!!
پاسخ:
سلام :))

وای چه خووووب مثل این فیلم هندیا فامیلمون رو پیدا کردیم :))) عزیز ما بیشماریم اصلا :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">