نوسالژیا
دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ب.ظ
یومونچه را گذاشته بودیم توی یک پتو که یه طرفش دست من بود و یک طرفش دست شاخدار. بعد از کلی تکان دادن و شعر خواندن چند دقیقه ای بچه را گذاشتیم زمین که نفسی تازه کنیم ولی سرورم شروع کرده بود به نق زدن و اعتراض. به شاخدار گفتم بچگی خودمان یادت هست؟ و دوتایی کلی خندیدیم.
بچه که بودیم نفری 10 تا جرکت رفت و برگشت پتو بیشتر سهممان نمی شد. تازه آن وسط بزرگ تر ها ممکن بود حوصله شان سر برود و بین حرکت رفت و برگشت با پا لگد کوچکی هم به حجم پتو میزدند. همیشه ی خدا هم 7- 8 تا بچه ی دیگر سر صف منتظر بودند که نوبتشان بشود.
۹۸/۰۴/۱۰