درخت بلوط

بایگانی

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر قصد دارید برای درس خواندن به شهر دیگری بروید و شش هفت سالی برنگردید و یا میخواهید ازدواج کنید و در شهری هزار کیلومتر دور تر زندگی کنید ، حتما حتما یک داداش کوچکتر داشته باشید که او را در مقام گوش گنده ی اعظم و برای انتقال خبر های مهم خانواده در خانواده ی باقی بگذارید . با تشکر .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۲۰
تیستو

   جالب ترین قسمت پارک موج های آبی مشهد ، نرده های کناری سرسره ی سقوط آزاد است . میشود ساعت ها آنها تکیه داد و به قیافه ی مبهوت و این چه غلطی بود کردمِ آدم هایی که آنجا فرود می آیند قاه قاه خندید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۶
تیستو
  نمیدانم داستان گوش های پادشاه را شنیده اید یا نه ؟ داستان از این قرار است که روزی روزگاری کل سکندر نامی در نا کجا آباد پادشاهی میکرده که از بد روزگار گوش های بزرگی داشته . به همین خاطر همیشه تاج بزرگی بر سر میگذاشته که کسی متوجه نقطه ضعف های بزرگ کله اش نشود. اینطور شد که هیچ کس از راز گوشهای پادشاه با خبر نبود . تا اینکه اینقدر موهای پادشاه بلند و ژولیده شد که کل سکندر را مجبور کرد سرش را به دست سلمانی بسپارد . خلاصه اینکه کل سکندر مرد سلمانی را احضار میکند و به صورت خصوصی تهدیدش میکند که اگر کسی از راز من خبر دار شد چنین ات میکنم و چنان و جنازه ات را هم به فلان قطعه تقسیم میکنم و پرت میکنم بهمان جا . وقتی مرد سلمانی بیچاره حسابی شیر فهم شد ، تاج بزرگش را از سر برداشت و بدین ترتیب مرد سلمانی اولین کسی بود که چشمش به جمال گوش های کل سکندر روشن شد . آرایشگر هم طبق قرار موهای کل سکندر را کوتاه کرد و از این قضیه به هیچ کس چیزی نگفت . ماه ها به همین منوال گذشت و مرد سلمانی هر چند وقت یکبار برای اصلاح موهای پادشاه به قصر مراجعه میکرد تا اینکه کم کم بیمار شد و هیچ طبیبی قادر به درمانش نبود . مرد سلمانی هر روز از دل درد به خود میپیچید تا اینکه به پزشک حاذقی که به صورت اتفاقی از شهرشان میگذشت مراجعه کرد . پزشک بعد از معاینه ی مرد سلمانی به او گفت : پیداست که رازی را پنهان کرده ای و به زبان نمی آوری اش . به بیابانی برو و این راز را فریاد بزن بلکه دردت آرام شود . مرد سلمانی هم نسخه ی پزشک را به دیده ی منت پذیرفت و به بیابان رفت و چاهی یافت و سرش را توی چاه فرو کرد و فریاد زد : کل سکندر دو گوش خر دارد . کل سکندر دو گوش خر دارد . کل سکندر دو گوش خــــر داااارد ... و به همین راحتی دردش آرام شد و به زندگی عادی خود بازگشت . اما حالا چاه هم راز کل سکندر را میدانست . روزها و روزها گذشت و آفتاب تابید و باران بارید و باد وزید و آرام آرام ساقه ی نی ای از درون چاه رشد کرد و خودش را به بالای چاه رساند . روزی از روزها که مطرب پادشاه از آن بیابان گذر میکرد ساقه ی نی را دید و آن را برای ساخت نی لبک مناسب تشخیص داد و از بیخ بریدش و با خود به قصر برد و از آن نی لبکی ساخت و تصمیم گرفت همان شب با آن در جشن پادشاه بنوازد . شب همه در تالار قصر جمع بودند. کل سکندر در صدر نشسته بود و وزرا در کنار ایشان و به بعد از آنها به ترتیب سردار ها و سرباز ها و خدمتکار ها . میوه ها و شربت ها صرف شد. رقص شمشیر انجام شد . دلقک درباری هم مزه هایش را ریخت . و نوبت به مطرب همایونی رسید و ایشان هم در وسط تالار ایستاد و نی لبک را به دهان برد و با تمام وجود در آن دمید و نی لبک با این آهنگ به آواز در آمد : "کل سکندر دو گوش خر دارد ، راز او را چاه نیز خبر دارد ..."
القصه همه ی اینها را تعریف کردم که بگویم چند روز پیش ها، همان موقع که دخترک سال پایینی مان موبایلش را داده بود دستم تا عکس گربه هایش را ببینم ، پیامکی برایش آمد از طرف آقای دکتر فلانی هم گروهی محترم ما که البته از نظر کاری هیچ ربطی بهم ندارند و هر دو در آن زمان مشخص در لابی دانشگاه بودند :)))
هوووف . راحت شدم ... 
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۰
تیستو

  آدمی را تصور کنید که ازدیروز صبح تا امروز کشیک بوده . از صبح تا ساعت 2 هم با استاد راند آموزشی داشته . بعد راه افتاده رفته خانه ی خاله ، چون دختر دایی و دختر خاله آنجا بودند و نمیشد به آنها سر نزد . بعد از ظهر هم با اراذل و اوباش راه افتاده سمت کتاب فروشی و یک ساعت و نیمی را با چهار موجود زبان سخت فهم سر کرده . بعد سه چهار تا قاصدک از توی خیابان جمع کرده و بعدتر با همین اراذل و اوباش رفته شهر بازی . شهر بازی هم که روی تپه بوده و به اندازه ی معبد شائولین پله داشته . آنجا مسئولیت هدایت گله ی پسرخاله ها را بر عهده داشته که از مسیر اصلی منحرف نشوند . در آخر هم به اصرار اراذل و اوباش ، همراهشان رفته قصر بادی بانوان و خب کمی تا قسمتی در حد مرگ بپر بپر کرده و آخرین رمقی که داشته را صرف تلافی کردن هل دادن های محمد حسن و گاز گرفتن محمد مهدی کرده . تصور کردید ؟ خب این من هستم . آدمی که تمام 206 استخوان بدنش درد میکند . یکی هم نیست که در راه رضای خدا این لب تاپ را از روبه رویم بردارد . چراغ را هم خاموش کند بیزحمت .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶
تیستو

"نوشتم : خسته ام.  گفت :تموم میشه. نوشتم :از پایان بد میترسم. گفت :راه خوب پایان بد نداره...  " 

بازنشسته /نوشته ی میراژ

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۶
تیستو

+ من زن دکتر نمیشم !

- چرا نمیشی ؟

+ استغفرالله ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۶
تیستو
خیلی وقته دارم با خودم فکر میکنم ببینم عکس های اینستاگرام رو اینجا هم بذارم یا نه ؟
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۸
تیستو

نشد یک بار بیش از چند ثانیه زل بزند به من و بعد بلافاصله نگوید : نمیخوای دماغتو عمل کنی ؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۰
تیستو
همین که وقتی او قرار است بیاید خانه ام ، از شیرینی فروشی نان خامه ای و لطیفه میخرم و ام هم وقتی که قرار است من بروم خانه اش ، فقط شیرینی تر میوه ای میخرد ، اسمش میشود دوستی .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۹
تیستو
- آجی ! باید هزار تومن جریمه بدی به مامانم ! کفش هات رو نذاشتی توی جا کفشی .
+ من دکترم . در نتیجه کفشم هم آمبولانسه . هر جا دلم خواست پارکش میکنم .
۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۲
تیستو