طبق رسم همیشگی دوستان قدیمی، رفته بودم توی اتاقش و او داشت تند و تند چیزهای جدیدی که به اتاقش اضافه شده را نشانم می داد. قلک کوچکی را کنار تخت اش نشانم داد و گفت این را خریده تا با پول هایی که توی آن می ریزد برود سفر. گفتم آخی! چه باحال خیلی خوبه که داری ریز ریز پول جمع میکنی که یه کار بزرگ بکنی. گفت: آره اینطوری واسه خودمم راحت تره. روزی 50 هزار تومن میذارم کنار که کم کم خرج سفرم دربیاد!
به شما جوانان توصیه میکنم وقتی هنوز قلق اندازه و پیمانه و این چیزا دستتون نیست، غذایی که همسرتون دوست نداره درست نکنید عزیزم. نکنید. وگرنه مجبور میشید سه روز تموم صبحانه و شام حلیم بادمجون میل بفرمایید. قربه الی الله.
تابستان بوی ریحانِ سفره ی مادر بزرگ بود. بوی گل محمدی گوشه ی باغچه اش. تابستان زیبایی گیس موهای سیاه و سفیدش بود که توی ایوان خانه، شانه شان می کرد. تابستان شیرینی شیره ی انگوری بود که برای عصرانه هایمان می پخت.
و حالا ۱۶ سالی هست که دیگر تابستان نمی آید. هر سال، بهار که به آخر می رسد، هوا چند درجه گرم تر می شود و این پاییز است که از مرداد آغاز می شود.
یه بارم اوایل مهر بود، رفتم یه فروشگاه لوازم ارایشی بهداشتی بزرگ شهرمون که همیشه ی خدا شلوغه و فروشنده هاش از این عزیزم میتونم کمکتون کنم ی هاست و وقتی سرشون شلوغه به ما مظلوم های مودب محل نمیذارن، توی ساعت شلوغی خیلی خیلی خلوت بود. در جواب عزیزم میتونم کمک تون کنم شون گفتم چی شده؟ مشتری هاتون رفتن مدرسه؟ هار هار هار